عاقبت گاو بودن

بلانسبت شما خوانندگان ارزشمند و گرامی٬ یه تفکر اشتباه تو ایران جان گرفته به این صورت که اگر گاو باشی و خودت را بزنی به اون راه خیلی زرنگ هستی. خیلی وقتها هم فرهنگ رفته سراغ عکسش که اگر گرگ باشی و پدره مردم را درآری خیلی زرنگی و بردی.

هر دو گاو و گرگ هدفشون فرار کردن از این هست که بابت بدست آوردن خواسته هامون نمی خوایم هزینه اش را بدیم.

هر دو نشان از نوعی جهل داره که سود کوتاه مدت بهتر از سود بلند مدت است.

من سرنوشت زندگی گرگی را نمیدونم فقط چیزی که تو زندگی میدونم اینه که آدمها همان کاری را با دیگران میکنند که دارند با خودشون میکنند یعنی خودشونم دارند مثل گرگ خودشون را پاره پاره میکنند و پدری از خودشون در میارند که نگو٬ اما براشون عادی شده یعنی طعم زندگی معمولی را نچشیدند که بفهمند زندگی گرگی چقدر درآوره.

بهرحال این سرنوشت زندگی گاوی هست: لطفا در عکس اول به اون گاوهایی که زنده هستند نگاه کنید ببینید چطور دارند به دوستشون نگاه میکنند؟ من فکر میکنم هر وقت آدم خودش را به نفهمی میزنه و گاوبازی در میاره همینطوری به آینده اش نگاه میکنه٬ یعنی ترجیح میده باور نکنه که :

آخره گاو بودن کباب شدنه   :

 

اپرای عروسکی- دیدار شمس ومولانا

اولین باری که این اپرای عروسکی را دیدم به اندازه چند دقیقه در تلویزیون دیدم و آنقدر بلند روحم را صدا کرد که انگار سالها صدا کرده بود. جستجو کردم و تو اینترنت بود و دانلودش کردم و اولین باری که کامل دیدمش روحم پرواز کرد و شعله کشید. راضی ام هر کاری کنم تا بستری تولید کنم که دوباره بتوانم همای وجودم را حس کنم.

خواننده ها: استاد شجریان و استاد معتمدی. کارگردان: بهروز غریب پور

این فایل تصویری را در اینجا ببینید:

 http://mastaneh.ir/mostanad-namayeshi/molavi-opera

این هم متن گفت‌وگوی شمس و مولانا | به‌همراه ارجاعات به منبع

شمس:
هر زمان (نفس) نو می‌شود دنیا و ما

بی‌خبر از نو شدن اندر بقا

پس تو را هر لحظه مرگ و رجعتی‌ست

مصطفی فرمود دنیا ساعتی‌ست

                                            - مثنوی معنوی، دفتر یکم، بخش ۶۲، ابیات ۳۸ و ۳۶

شمس:

آزمودم مرگ من در زندگی‌ست

چون رهی (رهم) زین زندگی پایندگی‌ست

                                            - مثنوی معنوی، دفتر سوم، بخش ۱۸۴، بیت ۹

مولانا: کیستی تو؟

شمس: کیستی تو؟

مولانا: قطره‌ای از باده‌های آسمان

                                            - مثنوی معنوی، دفتر سوم، بخش ۲۵، بیت ۲۷، مصرع اول

شمس:

این جهان زندان و ما زندانیان

حفره کن زندان و خود را وارهان

                                            - مثنوی معنوی، دفتر یکم، بخش ۵۰، بیت ۱۲

مولانا: کیستی تو؟

شمس:

آدمی مخفی‌ست در زیر زبان

این زبان پرده است بر درگاه جان

                                            - مثنوی معنوی، دفتر دوم، بخش ۲۱، بیت ۳

مولانا: کیستی تو؟

شمس:

تیر پرّان بین و ناپیدا کمان

جان‌ها پیدا و پنهان جانِ جان

                                            - مثنوی معنوی، دفتر دوم، بخش ۲۶، بیت ۷۸

مولانا: کیستی تو؟

شمس:

ره نمایم همرهت باشم رفیق

من قلاووزم در این راه دقیق

                                            -قلاووز: راهنما. مثنوی معنوی، دفتر سوم، بخش ۷، بیت ۲۹

مولانا: کیستی تو؟ همدلی کن ای رفیق!

شمس:

در عشق سلیمانی من همدم مرغانم

هم عشق پری دارم، هم مرد پری‌خوانم

هر کس که پری‌خوتر در شیشه کنم زودتر

برخوانمُ افسونش حراقه بجنبانم

… / هم ناطق و خاموشم، هم لوح خموشانم

هم خونم و هم شیرم، هم طفلم و هم پیرم / …

                                            - دیوان شمس، غزل شماره‌ی ۱۴۶۶، ابیات اول، دوم و سوم (مصرع دوم) + مصرع اول بیت ۹

مولانا: کیستم من؟ کیستم من؟ چیستم من؟

شمس:

تا نگردی پاک‌دل چون جبرئیل

گرچه گنجی در نگنجی در جهان

                                            - دیوان شمس، غزل شماره‌ی ۲۰۲۲، بیت ۸

شمس:

رخت بربند و برس در کاروان

                                            - دیوان شمس، غزل شماره‌ی ۲۰۲۱، بیت اول، مصرع دوم

شمس:

آدمی چون کشتی است و بادبان

تا کی آرَد باد را آن بادران؟

                                            - مثنوی معنوی، دفتر سوم، بخش ۸، بیت ۲۰

مولانا: هیچ نندیشم به‌جز دلخواه تو

                                            - مثنوی معنوی، دفتر سوم، بخش ۲۹، بیت ۴، مصرع دوم

مولانا:

شکر ایزد را که دیدم روی تو

یافتم ناگه رهی من سوی تو

چشم گریانم ز گریه کُند بود

یافت نور از نرگس جادوی تو

بس بگفتم کو وصال و کو نجاح

برد این کوکو مرا در کوی تو

جست‌وجویی در دلم انداختی

تا ز جست‌وجو روم در جوی تو

خاک را هایی و هویی کی بُدی؟

گر نبودی جذب های و هوی تو

                                            - دیوان شمس، غزل شماره‌ی ۲۲۲۵، ابیات ۱، ۲، ۳، ۸ و ۹

شمس:

مخزن إنّا فتحنا برگشا

سرّ جان مصطفی را بازگو

مستجاب آمد دعای عاشقان

ای دعاگو آن دعا را بازگو

                                            - دیوان شمس، غزل شماره‌ی ۲۲۲۷، ابیات ۵ و ۶

مولانا:

چون دهانم خورد از حلوای او

چشم‌روشن گشتم و بینای او

پا نهم گستاخ چون خانه روم

پا نلرزانم نه کورانه روم

                                            - مثنوی معنوی، دفتر سوم، بخش ۱۹۷، ابیات ۴۰ و ۴۱   

تشریح محیط کارم

روبروم يه خانمي چهل و چند ساله ميشينه که تو کل محيط کارم بهش مي‌گند کم داره، خودش هم براش مهم نيست که ديگران بهش ميگند کم داره يعني مطمئنه که ديگران کم دارند و از حماقتهاش استفاده ميکنه تا از ديگران کمک بگيره تا کارهاي ساده روزمره اش را انجام بدند. مثلا ازشون مدتها قرض طولاني ميگيره یا برای انجام یک جستجوی ساده یا کار با موبایل احتمالا گرانقیمتش از دیگران کمک میگیره. اگر فاصله ات را باهاش حفظ نکني و بهش باج ندي و مرد هم نباشي(چون خيلي مردها را دوست داره) ميتوانه در حد يک عقرب خطرناک باشه، گاهي تصور ميکنم دارم روي مين راه ميرم. وقتي فوق لیسانس قبول شده بودم تامدتها ميگفت: دانشگاه آزاد هر کس سرشو بندازه پائين ميره تو!!!!

کنار دستش يه آقايي هست که خيلي آروم صحبت ميکنه، به نظر ميرسه خجالتي باشه و به همان اندازه مغرور و حساس، البته آقاست و ميتوانم بگم انسانه اما يه کار خيلي زشت ميکنه که نميدونم چطور اينجا بهتون بگم. تصور کنيد کل روز با قسمتي از صورتش مشغوله و حتي وقتي صداش هم ميکني و کارش داري اون داره به کارش ادامه ميده. نه اينکه فکر کنيد هفتاد سالشه ها، نهايتا سي سالشه. و دقيقا روبروي همين آقا دوباره يه آقا پسر کوچکتر هست که اون هم از قضا همين کار را ميکنه با اين تفاوت که اون وقتي صداش ميکني يا نگاهش ميکني، يه احساس مبهمي بهش ميگه،‌دستش را از اون محل در بياره بيرون که اکثرا به اين احساس پاسخ مثبت ميده، بچه شماله، خودتون ميدونيد که شماليها در عين سياستمداري کلا بيشتر به منافع خودشون فکر ميکنند، اما در عين حال خيلي اهل خنده و طنزه وقتي مياد اتاق تا وقتي بريم خيلي مطالب باعث ميشه که بخنده و ما رو بخندونه.

و در انتها يه آقاي ديگه هست که خوش قد و بالاست،‌کچله و اکثرا داره دو دو تا چهار تا ميکنه، و با يک فاصله خيلي زيادي کلا از آدم حرکت ميکنه، دوست داره احساس کنه هيچ کس هيچ چيزي نميفهمه و تنها کسي که ميفهمه به احتمال خيلي زياد خودش هست، البته يه چيزايي ميفهمه اما قراره که ديگران نفهم باشند و اون بفهمه، هيچ وقت کسي نميدونه غير از ماشين 206 فرانسويش که براي اولين دوره پژو بوده ديگه چه ماشيني داره؟ در سال به کجاهاي جهان مسافرت ميکنه؟ و الان داره چه کار سرمايه گذاري انجام ميده. نه اينکه خيلي پولدار باشه ها، اما خيلي هم دوست داره ما فکر کنيم خيلي پولداره در حاليکه هيچ چيزي رو هم بروز نميده انگار همه يه جورايي داريم تو ميدان مين راه ميريم.

حالا تصور کنيد من اينجا شش ساله تو اين قسمت دارم کار ميکنم و حدود يکسال ديگه هم بايد اين شرايط را تحمل کنم ضمن اينکه بايد مثل آدمهاي معمولي با اينها رفتار کنم د رحاليکه وقتي از جلوي ميز آقايون مشغول به صورت رد ميشم چندشم ميشه به چيزي روي ميزشون دست بزنم يا اگر تلفنشون زنگ بزنه و نباشند من در صورت امکان با دستمال کاغذي تلفنشون را برميدارم. و البته بايد طوري رفتار کنم که نه احساس کنند من خودم را ميگيريم و خودم را از آنها برتر ميدونم نه اينکه احساس کنند دارم بهشون پا ميدم و ازشون خوشم مياد.

فکر کنيد واقعا چه زندگي سختي دارم تومحيط کارم. خيلي سخته بخدا. من بايد با اين آدمها بخندم و ماجراهامون را براي هم تعريف کنيم، خب آخه وقتي اين کار را نميکنم ديگه خودمم از يبس بودنم حالم بد ميشه و احساس زنداني بودن بهم دست ميده.

البته نه اينکه فکر کنيد من خيلي خوبم ها، بلکه اين اتاقی که کار میکنم توی کل محيط کارم خيلي افتضاحه ديگه. و البته همه اين اتفاقات تاوان اين هست که من مدتها به فکر محيط کارم نبودم براي همين کثيف شد. خيلي نياز به توضيح داره اگه روانکاوي رفته بوديد براحتي متوجه ميشديد. محيط کارم دغدغه من نبود و رشد کردن تو اين محيط برام ارزشي نداشت و اين اينقدر رشد کرد که ديگه حرکت کردن در اينجا کار حضرت فيله. و منه بيچاره مجبورم تبديل به حضرت فيل شم. راهی اگر بلد هستید گاهی راهی بگید ممنون میشم.

جریان انرژی

سلام دوستان.

اگر اینجا مطلب میگذارم برای اینه که شاید بدرد کسی بخوره شاید الان نه چند ساله دیگه اما بهرحال چون برای خودم مفید بوده شاید برای کسی هم مفید باشه.

دلیل دوم اینه که مسلما دوست دارم نظر شما را بدونم.

قبلا تصور میکردم شاید زیاد افرادی به اینجا نمیاند با این حال تصور میکردم این مطالب ارزش داره که ثبت بشه بهرحال یک نفر هم بخونه باز هم ارزشمنده برام. اما آمار بازدید صفحه ام از ۲۰ تا ۱۰۰ بازدید در روز هست و دانلود فایل پست قبلی تا حالا نود و یک بار صورت گرفته.

میدونستید بیشتر بیماریهای ما بخاطر این هست که انرژی در قسمتی از وجودمون مسدود شده و جریان پیدا نمیکنه؟ و ورزش و درمانهای پزشکی فقط باعث میشه این انسداد باز بشه و انرژی مجددا جریان پیدا کنه تا ما سالم بشیم.

اگراین وبلاگ براتون مفید بود یا هر نوع مطلبی که به نظرتون جالب بود نه برای من بلکه برای گردش انرژی در خودتون یک بازتابی را انتقال بدید.

لطفا نظر همینطوری نگذارید. ببینید مزه ی مطلب من در درون شما چه بازتابی ایجاد میکنه و اون را به عنوان نظر اینجا بگذارید.

تا مسیر این مطالب در شما به گردش در بیاد. البته اگر مطلبی را دوست داشتید درونتون به گردش در بیاد.

اگر فکر میکنید مطالبی که اینجا می بینید به شکل خودش خاص ومتفاوت هست باید بگم خیلی جاهای متفاوت دیگه ای هم هست که ما نرفتیم اما اگر گردش خاص بودن و متفاوت بودن را ایجاد کنیم مسلما در ما رشد میکنه و تجربیاتی با افراد دیگه ای خواهیم داشت که تا حالا نداشتیم.

بیدارشو

سلام دوستان به این صفحه برید و پس از باز شدن صفحه روی دکمه آبی رنگ سمت چپ کلیک کنید با این عنوان: "برای دریافت فایل کلیک کنید":

http://www.up.piratep.com/download9536.html

 

وقتی که عشق را می سازیم

ادامه پست قبلی:

من هيچ وقت نمي دانستم چرا خواهرهام با همسرانشان وصلت کردند؟ از نظر من اونها مردهاي خوبي نبودند براي اينکه شومن نبودند يا بهتره بگم ظاهرشون چيزي نبود که من فکر ميکردم باید یه مرد زندگي و مرد روياها داشته باشه. از طرفي من از احساسات عميقتر خودم خبر نداشتم. تصور ميکردم کسي که ظاهرش خوب باشه رفتار اجتماعيش عالي باشه باهوش باشه و من دوستش داشته باشم بهترين گزينه است. هيچ وقت فکر نميکردم احساساتي عميقتر وجود داره يا بهتره بگم احساساتي طولاني مدت تر، به اين معني که من دنبال کسي هستم که کمي بالغتر باشه چيزي که اون زمان خودم هم نبودم و هر دو تفکر خام داشتيم. خيلي گذشت تا اينها را بفهمم و ميتوانم بگم حتي اگر روانکاوي نبود نميفهميدم. مسائلي مانند اينکه من نياز دارم با يک بار اشتباه و بد شدنم عشقم سرجاش باشه. من نياز دارم  بدخلقيهام باعث نشه اينهمه حسن و خوبيهام ناديده گرفته بشه. و حتی اون زمان نميدونستم اينها اینقدر  ارزشمند هستند. تصور کنيد ما وقتي زمستان ميشه وحشت نميکنيم چون ما قرار داريم. با بهار قرار داريم که بعد از زمستان بياد. حالا تصور کنيد زمستان باشه و زمستان و زمستان و شما هر بار ببينيد تصويري که داشتيد از عشقتون ميديديد مثل خودش تنها يک نمايش بود يک مرد نمايشي يعني در ظاهر بود و عمق نداشت. یک ماکت از بهشت.

حتي زمانيکه از محمد خسته شدم و از دست هم آزردگي پيدا کرديم آنقدر زياد که همديگه را رها کرديم هم متوجه نشدم چه اتفاقي افتاده، بلکه ضربه عاطفی خورده بودم و خشن شده بودم و افتخار میکردم که خوشبختانه اونقدر توانمند هستم که به هیچ مردی نیاز ندارم و تصور ميکردم بايد دنبال عشقي باشم که ارزش من را بيشتر بدونه عشقي که پولدارتر باشه عشقي که شوومني خانواده دار باشه و ... اما بهرحال يک مرد نمايشي و مرديکه ظاهرش خيلي مهم بود هميشه اولويت داشت.

اما حالا متوجه ميشم که درک کردن واقعي همديگه عشق توليد ميکنه. پذيرفتن شکل واقعي همديگه هست که به همراه روح زندگي و خواستن براي ساختن عشق و ساختن زندگي هست که عشق توليد ميکنه. تازه فهميدم که چرا خواهرام با همسرانشان خوشبخت هستند چون عشق اونها مثل طبيعت جاريه با يک زمستان از بين نميره هيچ توهمی از زنی بهتر از اونها و هيچ دخالتي و هيچ چيزي نميتوانه تهديدي براي زندگيشون باشه چون اونها قصدشون ساختن زندگي و عشق هست. چيزي که قربون صدقه هاي محمد و هديه هاي ارزنده اون و گلهاي بزرگ و آنچناني و طلاها و ... اي که برام ميخريد نميتوانست جاي خالي اون درک کردنها و پذيرفتنها و بطور کلي بالغ شدنها را پرکنه. من نميگم دوست ندارم عشقي که در آينده سراغم مياد وضع ماليش خوب باشه يا زنها را خوب درک کنه و برام کادوهاي آنچنان نگيره اما چيزي که برام اولويت داره اينه که فهميدم شعور و پختگي که شريکم داره ميتوانه حسي ارزشمند براي تداوم رابطه ايجاد کنه.

خيلي گذشت تا بفهمم، مرديکه توي فيلمها شاداب و پرانرژي هست و حرفهاي زيبا ميزنه و گلهاي آنچناني مي‌گيره و کارهايي براي شما مي‌کنه که خودتون هم براي خودتون نمي‌کنيد لزوما عاشق شما نیست و اگر بی انصافی نکنم میشه گفت شاید این نوع روابط مثل یک بوته هست که عمرش کوتاهه. اما مردي که بتوانه و دوست داشته باشه درکتون کنه، با شخصيتش و با نرمش و کارهاي خوبش ميتوانه حسي به زيبايي اون همه گل و ... به شما بده ضمن اينکه اين حس مثل درخت تداوم داره، يعني شايد زمستون و تلخي زندگي بياد و زردش کنه اما دوباره و دوباره سبز ميشه و تنومندتر از قبل، سبز سبز.

خيلي گذشت تا بفهمم، براي همين منتشرش کردم تا اگر کسي خواست بفهمه با هزينه کمتري بشنوه و درک کنه که پختگي، عشق مياره.

البته هميشه ميگند حال پخته در نيابند هيچ خام، شايد اگر ده سال پيش هم اينها را ميخواندم باز هم خواستگارهام را بدون فکر رد ميکردم تا مرد تخيلي ام بياد اما مطمئن هستم گاهي لااقل يک شکي هم ميکردم و يه فرصتي به خودم و شرايطم ميدادم، شايد به جاي ده سال پنج ساله ميتوانستم به اين باورها برسم. بهرحال باز هم خیلی خوشحالم که به اینجا رسیدم حالا که فرصت برای زندگی دارم.

زندگيتون، عشقتون، باورهاتون، ايمانتون به خدا‌ سبز سبز بمونه و تنومندتر از قبل. 

وقتی که عشق می آید

روزگاری بود که تنها دنبال عشق بودم و هیچ چیز دیگه ای برام مهم نبود همین که میتوانستم کسی را دوست داشته باشم برام کافی بود اما چون آدم متفاوتی هستم و خیلی سخت پسند بنابراین عاشق هر کسی هم نمیتوانستم بشم. تا اینکه با محمد آشنا شدم از همون اولش از هم خوشمون اومد عاشق همدیگه شدیم کلی با هم تلپاتی های عالی داشتیم لحظه های طلایی کلی نقاط مشترک٬ اون هم مثل من عاشق بحثهای فلسفی و بیشتر عرفانی٬ عاشق طبیعت٬ موزیک٬ فیلمهای معناگرا و ... .

من در  کل آدم سختگیری بودم هم به خودم هم دیگران٬ اگر کسی به من خواستگاری معرفی میکرد خیلی بهم برمیخورد٬ تصور میکردم شعورم را نادیده گرفتند٬ فکر میکردم عشق که تو دستهای دیگران نیست٬ عشق یکهو تو دوتا نگاه تولید میشه٬ از طرفی چون فکر میکردم تمام اطرافیانم زندگی که من دنبالش هستم را ندارند پس نمیتوانند کسی را به من معرفی کنند که من را به اون زندگی ایده آل برسونه. زندگی ایده آلی که تو ذهن من بود دست کمی از قصه ها نداشت. اگر بخوام بگم دنبال چه مردي بودم بهتره زياد وقتتون را نگيرم و راحت بگم چيزي که دنبالش بودم واقعيت نداشت و بيشتر شبيه به مردهاي فيلمهاي معروف مثل "رد باتلر" در "برباد رفته" و "بابا لنگ دراز" . البته اينها را آن زمانها نميدانستم اما من دنبال يک showman بودم نه يک موجود واقعي. و از شانس خوبم اين مرد را پيدا کردم. محمد رفتار اجتماعي عالي اي داشت هر جا که باهاش ميرفتم بهش افتخار ميکردم٬ اينقدر دوستش داشتم که وقتي کنارش تو ماشين اون مي‌نشستم انگار پشت لکسوس بودم و وقتي کنارش بودم انگار به بهترين تفريحات و سفرهاي زندگيم رفتم. اون هم مثل من به تحصيل علاقه داشت و خيلي باهوش بود و من به هوشش افتخار ميکردم. چون سه تا خواهر بزرگتر از خودش داشت ميدونست زنها دنبال چه نوع رفتاري هستند و اون رفتار را با من داشت و در انتها اون براي من تبديل به يک بت شده بود يک شومن واقعي. (ادامه در پست بعدی چون میدونم پستم طولانی میشه نمیخوانید)

انسانهای ایده آل

البته همه میدانیم ابرانسان وجود نداره به همان شکل انسان ایده آل هم وجود نداره.

اما بطور کلی اگر به دنبال آدمهای ایده آل تو این نوشته ها باشیم باید بگم به سختی میشه(نه اصلا بلکه به سختی) چنین چیزی را از طریق نوشته و جستجو در وبلاگها بدست آورد.

دنیای مجازی وبلاگها محل تراوشات افکار انسانهای ایده آل نیست. شاید اکثر ما که در اینجا هستیم بخاطر دست و پا زدن در دنیا و دغدغه های فکری مون هست که اینجا حضور پیدا کردیم. البته گاهی تفکرات انسانهای ایده آل را هم بروز میدیم و نوشته های عالی ای میشه در وبلاگها پیدا کرد اما آن بار را شاید نداشته باشه.

تصور میکنم دنیای مراد و مریدی هم بخاطر همبار شدن با انسان مورد تائید ما بوده.

همراهی با طبیعت گردش انرژی را در ما ایجاد میکرده و انسداد گردش انرژی هست که هر نوع بیماری را تولید میکنه. با طبیعت رفتن هم ما با طبیعت هم بار می شیم.

گردش زندگی و جریانات فکری انسان موفق در زندگی و مارپیچهای خودش در حال زندگی و جریان وگردش هست و فقط میشه پاره هایی از این تفکرات را در نوشته ها و گفته های اونها دید.

عمق زندگی انسانها هیچ وقت با ظاهرشون و گفته هاشون درک نمیشه اما شاید با حضورشون بشه درکشون کنیم.

حضور یافتن در کنار انسانهای بزرگ مثل لمس کردن دو ناخودآگاه با هم هست.

مثل دست و پنجه نرم کردن دو موجود با یکدیگر.

مثل ورز دادن ناخودآگاهمون. البته باید از قبل بدونیم که قراره انسان متفاوتی را تجربه کنیم وگرنه بدون آمادگی و حضور واقعی حتی بزرگترین انسانها هم کوچکترین تاثیری روی ما ندارند. مثلا اگر به اپرا بریم و توقع یاد گرفتن رانندگی را داشته باشیم خب چیزی عایدمون نخواهد شد.

هر چیزی که به گردش ما کمک کنه میتوانه جریان ایجاد کنه میتوانه زندگی تولید کنه. البته اگردنبال زندگی باشیم.

آناهیتا الهه آبهای روان

یک خواهر زاده دارم که یازده سالشه و همیشه من را یاد بچگی و نوجوانی خودم میندازه. خواهرم میگه یه بار که دختردایی ام و پسرهاش به خونه اونها رفته بودند این لیلا کوچولو رفته کفش پاشنه بلند پاش کرده و لباسهای خوشگلش را پوشیده کلی هم برای اون پسرهای از خدا بیخبر ناز کرده. خواهرم از این عکس العمل هم تعجب کرده بود و هم کلی با هم خندیدیم که این دختر نوجوان با تمام شکلهایی که دوره بلوغ به چهره دوست داشتنی اش داده اما از درون برای خودش احساس زنی طناز را داره.

حالا من این هفته رفتم پیش استاد کاکاوند برای کلاس آواز اونجا که بودم تصور میکردم صدای من مثل یک خانم خپلو هست و صدای اون مثل آناهیتا الهه آبهای روان. و از صدای خودم خنده ام میگرفت طوریکه فرداش تصمیم گرفتم دیگه این کلاس را نرم پول یک جلسه را واریز کردم و بای بای. اما دیشب در کمال تعجب دیدم صدایی که ضبط کردم را گذاشتم و دارم بارها و بارها گوش میکنم و تمرین میکنم. تصور میکردم اون خانم خپلو چقدر تمایل داره تبدیل به الهه آبهای روان بشه یهو یاده خواهرزادم افتادم و خندیدم.

فکر میکنم برم دوباره کلاس را ادامه بدم. لااقل یه روزی ادامه اش میدم.

برای تمام کهنسالان

یک عمر همیشه از کهنسالی میترسیدم.

اما الان میفهمم چایی خوردن با مامان چه لذتی داره. روز دفاع پایان نامه ام از مامان خواستم همراهم باشه٬ البته این جلسه قویتر از جلسات کنفرانسم پیش نرفت٬ حتی خواهرزاده ام که قرار بود فیلمبرداری کنه هیچ تصویری از مامان نگرفته اما اون جلسه برای من متفاوت هست انگار یک درخت کهنسال ببری وسط جلسه و در نتیجه هوا خوب بشه و گنجشکهاهم پرواز کنند.

انگار مسیری که انسان طی سالها میگذرونه باعث میشه یه بویی بگیره مربوط به همان مسیرها. اگر مسیرهای خوبی را گذرونده باشه بوی خوبی میده اگر مسیرهای بدی را گذرانده باشه بوی بد. اما بهرحال بطور کلی یک آدم کهنسال یه حس قدرتمندی را همراه خودش داره. روح و انرژی خاصی را داره همراه خودش حمل و نقل میکنه. هر قدر هم آدم بدی باشه تجربیاتش یک شکل طبیعی و بکر را همراه میکنه.

خصوصا اگر این آدم کهنسال فرزندانی هم داشته باشه٬ هر آدمی هستید هر قدر خوب یا بد اگر دوست دارید برای بعضی از آدمها ارزشمندترین باشید بهتره بچه دار بشید. حتی اگر والدین خیلی خوبی هم نباشید باز هم ارزشمند هستید.

تصور میکنم بچه دار شدن یک معجزه هست. حالا هر قدر ما پخته تر باشیم این معجزه ارزشمندتر میشه.

بچه دار شدن یعنی خلق کردن یعنی خلاقیت٬ یعنی تولیدمثل٬ این معجزه ست چون گرانترین ماشینها هم نمیتوانند مانند خودشون را تولید کنند در حالیکه بی ارزشترین موجودات و حشرات هم میتوانند از خودشون تولید کنند و این خیلی بی نظیره. به این معنی که همین اندازه که متولد شدیم حقوقی داریم٬ اولین حق و بزرگترینشون: زندگی کردن دومین: ازدواج سومین: تولید مثل چهارمین: خلق کردن و خلاقیتهای دیگه.

 

و در انتها یک دستاورد:

اگر میخواید مطمئن بشید که شخصی که به شما علاقه داره٬ علاقه اش واقعی هست یا نه ببینید چقدر برای خودش ارزش قائل هست اگر برای خودش ارزش قائل نیست در واقع هیچ انسانی را قابل ارزش نمیتوانه بدونه و برای هیچ کسی هم ارزش قائل نیست بنابراین مسلما میخواد از شما استفاده ای ببره اگر برای شما اون شخص استفاده ای داره که هیچ اگر نداره بهرحال باید بدونید علاقه اون واقعی نیست حتی اگر خودش هم فکر کنه عاشق شماست.

از درد تهی گشتم

وسط کارهای روزانه یه چرت خوابیده بیدار زدم که در آرامش خاصی فرو رفتم

و وقتی به حالت بیداری رسیدم دیدم در اون آرامش شعری همراه با آهنگ در ذهنم می چرخید

نمیدونم و یادم نیست چی بود فقط آهنگش عین آهنگ عید آمد عصار بود و یه قسمتش این بود:

از درد تهی گشتم تا باد چنین بادا

چقدر معاشقه تو عالم عرفانی و پیوستن با خدا و غرق شدن تو نوری که همه جوره ترو در آغوش میگیره لذت بخشه.

چقدر لذت بخشه که چرکهای وجودت را قدم به قدم با همراهیه یکی از نماینده هاش میشمری و می شوری و بیرون میریزی و وقتی سلامت میشی در آغوش او سبک و آرام یکی میشی.

و چقدر توانایی لازم هست تا وقتی با این افیون به آرامش میرسی دوباره کار روزانه را با یاد او ادامه بدی

این چیزهایی که میگم چقدر شبیه زندگی درختهاست که از محصول گفتگوشون با معشوق چنین هوا را مست میکنند و بهار می افرینند و بلبلها جز به آواز نمیتوانند احساسشان را از این همگویی به ما منتقل کنند:

معشوقه به سامان شد تا باد چنین بادا کفرش همه ایمان شد تا باد چنین بادا
ملکی که پریشان شد از شومی شیطان شد باز آن سلیمان شد تا باد چنین بادا
یاری که دلم خستی در بر رخ ما بستی غمخواره یاران شد تا باد چنین بادا
هم باده جدا خوردی هم عیش جدا کردی نک سرده مهمان شد تا باد چنین بادا
زان طلعت شاهانه زان مشعله خانه هرگوشه چو میدان شد تابادچنین بادا
زان خشم دروغینش زان شیوه شیرینش عالم شکرستان شد تا بادچنین بادا
شب رفت صبوح آمد غم رفت فتوح آمد خورشید درخشان شدتابادچنین‌بادا
از دولت محزونان وز همت مجنونان آن سلسله جنبان شد تابادچنین‌بادا
عید آمد و عید آمد یاری که رمید آمد عیدانه فراوان شد تا باد چنین بادا
ای مطرب صاحب دل در زیر مکن منزل کان زهره به میزان شد تابادچنین بادا
درویش فریدون شد هم کیسه قارون شد همکاسه سلطان شد تا باد چنین بادا
آن باد هوا را بین ز افسون لب شیرین با نای در افغان شد تا باد چنین بادا
فرعون بدان سختی با آن همه بدبختی نک موسی عمران شدتابادچنین بادا
آن گرگ بدان زشتی با جهل و فرامشتی نک یوسف کنعان شدتابادچنین‌بادا
شمس الحق تبریزی از بس که درآمیزی تبریز خراسان شد تا باد چنین بادا
از اسلم شیطانی شد نفس تو ربانی ابلیس مسلمان شد تا باد چنین بادا
آن ماه چو تابان شد کونین گلستان شد اشخاص همه جان شد تابادچنین بادا
بر روح برافزودی تا بود چنین بودی فر تو فروزان شد تا باد چنین بادا
قهرش همه‌رحمت‌شدزهرش‌همه‌شربت شد ابرش شکرافشان‌شدتابادچنین‌بادا
از کاخ چه رنگستش وز شاخ چه تنگستش این گاو چو قربان شد تا باد چنین بادا
ارضی چو سمایی شد مقصود سنایی شد این بود همه آن شد تا باد چنین بادا
خاموش که سرمستم بربست کسی دستم اندیشه پریشان شد تا باد چنین بادا

روح سازندگی و روح تخریب کنندگی مانند آب هستند و فلسفه و منطق مانند لیوان

با عرض تاسف بايد بگم يکي از دوستانم که انسان کاملا متفاوتي بود چندسالي هست که گرس ميکشه. خودش را اهل طريقت ميدونه و ميگه من اهل شريعت هستم که زخم زبان بلد هستم و ...، در عالمي از توهم زندگي زيبايي براي خودش ساخته. ديروز داشتم بهش فکر ميکردم و به اينکه اين آدم با اينهمه تواناييهاي بخصوص حقش اين زندگي نبود. سالهاست که از قطع شدن رابطه دوستي ما ميگذره اما ما سالها با هم دوست بوديم و براي من کاملا مشخص هست که محمد آدم متفاوتي بود، اهل تفکر اهل زندگي، ايده‌هاي خيلي عالي، حتي ميتوانم بگم اينهمه متفاوت شدن من بعد از آشنايي با اين آدم شکل گرفت نه اينکه اون باعث اين مسئله شده باشه، اما هم جواري آب و خاک ميتوانه جنگل بسازه و ميتوانه مرداب بسازه براي من جنگل شد، زمانيکه آرش همان دوست متفاوت ما وارد زندگيم شد، دو بعد متفاوت داشت، يک بعد روانکاوانه و زندگي ساز و يک بعد اهل مخدر، آرش سالها معتاد بود و سالها بود که مثلا ترک کرده بود، يعني ديگه معتادنبود اما از نظر من خيلي هم طبيعي نبود چون خيلي سيگار ميکشيد و يکي ديگه اينکه دنياي تلمبار شده از اطلاعات آنلاين روانکاوانه هست اما خودش هنوز مسائلش را حل نکرده هر چند که اينها باعث نميشه آرش براي من از ارزش بيافته، از گذر آشنايي با آرش من با روانکاوي آشنا شدم و توسط همسر آرش اين مرکز روانکاوي به من معرفي شد و کم کم آشنايي منو محمد رو به زوال رفت چون ما تقريبا خيلي زياد به هم وابسته بوديم و يه جورايي به عشق هم معتاد بوديم اما لااقل اواخردوستيمون اصلا از هم لذت نميبرديم، من رفتم روانکاوي تا وابستگي و اعتيادم را نسبت به عشقم ترک کنم اما محمد اعتيادش نسبت به عشق را تبديل به عشقش نسبت به گرس تغيير داد.

همانطور که گفتم محمد آدم خيلي متفاوتي بود نه به اندازه آرش و حميد دوستان طلايي ما اما گيج هم نبود، خصوصا يکي از توانايي‌هايي که داشت و برعليه خودش استفاده کرد «توانايي بحث منطقي» بود که قدرت و يد طولاني در اين امر داره طوريکه اگر وکيل ميشد مسلما جزء نفرات اول بود، تو زمينه گرس کشيدن هم حرفهاش از قطعه قطعه‌هاي منطقي تهيه شده اما کاري که داره با خودش انجام ميده اون را به سمت زندگي نميبره، انگار با برچسبهاي حرفهاي منطقي با تمام توان داشت گندها را از ديد خودش پنهان ميکرد. اون از کودکي زندگي سختي داشت، به من ميگفت گاهي پدرش در اتاق را قفل ميکرد و با کمربند اونها را ميزده، اما مادر موفقي تو اجتماع داشت که البته رفتارهاي دروني مادرش هم مثل پدرش خالي از توهم نبود، پدرش هميشه دنبال گنج بود و کلي از زمينها را کنده بود، اما مادرش با اينحال که مانند همسرش دنبال يک ناجي در بيرون بود، اما لااقل خيلي سالمتر بود و خودش يکي از خياطان نفر اول در تهران بود، من تصور ميکردم درد اينقدر تو زندگي اين آدم زياد بوده که براي تسکين به سمت گرس رفته. گرس اعتياد نداره مثل اينکه اينطور هست، اما انگيزه‌ي ما براي تغيير تو زندگي چي هست؟ ما براي  حل کردن دردهامون هست که ميريم دکتر، روانکاوي. براي احساس گرسنگي هست که زحمت غذا درست کردن را مي‌کشيم، براي درد فقر هست که بلند مي‌شيم کار مي‌کنيم تا پول در بياريم اينها حداقل هاي ماست که اگر فرهيخته تر باشيم براي زندگي بهتر تلاش بيشتر ميکنيم. اما وقتي چيزي مثل گرس مياد و اينهمه دنيا و حسهاي خوب مي‌آفرينه ديگه چه دليلي هست که بلند شيم و زندگيمون را تغيير بديم.

وقتي با محمد داشتم صحبت ميکردم انگار داشتم با گرس صحبت ميکردم، اون تبديل به گرس شده بود . دنيايي از توهم و با اصرار زياد ميگفت که اين توهم نيست دنياي واقعي اين هست شماها دوست داريد سخت ببينيدش. ياده اون نوشته هاي قبليم افتادم که نوشته بودم قسمتي از درون ما خالي هست و احساس پوچي ميده هر چيزي که از اين خالي بگذره ما را تبديل به خودش ميکنه، اگر از درون تهي و خالي ما خدا ، طبيعت، تحصيلات، عشق، گرس و مواد مخدر بگذره ما را تبديل به خودشون ميکنند.

اما قسمتي که قابل انتخاب هست، انتخاب ماست که بخوايم زندگيمون را درست کنيم يا نه. انگار همين خواستن که به جريان مي‌افته روح سازندگي به قالبي در مياد که شايد اصلا هم منطقي نباشه اما در قالب تفکرات ما به کمک ما مياد. مثلا يکي از دوستانم که ايران نيست و مسيحي شده اگر حرفهاش را بشنويد فکر ميکنيد داره چرت و پرت ميگه حرفهاش اصلا منطقي نيست اما اون داره زندگيش را ميسازه قبل از خروجش از ایران هم داشت به سمت زندگی و ساختن زندگیش حرکت میکرد از حرفها و کارهاش معلوم بود و این بار را به آدم میداد که انرژی از سازندگی داره، تصور ميکنم فراتر از فلسفه و منطق، خواست ما قرار داره که روح سازندگي را به کار ببريم يا روح تخريب کنندگي را در اينصورت روح سازندگي که شکل، فلسفه و منطق محدودش نميکنه مثل آب جاري ميشه و وارد ظرف منطق و فلسفه ذهن شما ميشه. براي همين هست که همه آدمهايي که زندگيشون را ساختند در واقع داشتند به روح سازندگيشون اشاره ميکردند اما به اشتباه قالب ظرف منطق و فلسفه‌شون را به هم تحميل مي‌کردند.

پیکرتراش خویشتن

- گفته اند از دردهایم نگویم اما این درد شیرین است نه اینکه مازوخیسم باشد اتفاقا این بار با هر بار فرق دارد زیرا مازوخیسم میکاهد و این می افزاید. مانند تفاوت لاغر شدن به جهت بیمار شدن یا لاغر شدن با ورزش.    وقتی آن مجسمه ای که در متن قبلی هست را می بینم که در حال تراش خودش هست خیلی احساس نزدیکی بهش دارم. من در حال تراشیدن خودم هستم و این درد دارد باید قبول کنم که بعضی نقاطم زاید است و باید کنده شود در حالیکه درد دارد٬ ضمن آنکه من سنگ هم نیستم و گوشت و استخوانم و رشته های عصبی به تمام نقاط وجودم وصل است٬ همان اشتباهاتم را میگویم آرام آرام و با صبوری و بلوغ همه آنها را تراش میدهم. باید بپذیرم تمام مازوخیسم ها را تمام تنبلیها را. 

(شاید این فقط یک تیتر باشه که قبلا هم اینجا آنرا خواندید اما در عمل خیلی درد داره که بپذیری مدتهای مدید داشتی اشتباه میکردی و اصرار به اشتباهاتت داشتی.)

از درد گریه میکنی و بعد میگویی: صبر کن کمی دردم التیام پیدا کند٬

بعد با خودت همدردی میکنی و با تمام کج و کولگیهایت و نقاط اضافی ات خودت را در آغوش میگیری و میگویی: صبر کن٬ صبر کن عزیزم روزهایی که دست و پاهایت از زیر این تیغ تراشیده میشوند و بیرون می آیند توانائی ات را خواهی دید و خواهی دید ارزش این درد را دارد . حتی خودت هم میفهمی هر بار که قطعه ای اضافی را جدا میکنم انگار میتوانیم نفسی تازه کنیم و زندگی به وجودمان جریان می یابد. اما گاهی مثل کودکی هستی که تازه به دنیا آمده چشمهایت گاهی چپ و چوله میشود و دست و پایت کنترل دقیق ندارند اما هر بار بهتر از قبل میشوند.

تحمل کن این پیکر تراشی را و تحمل کن این درد رشد را.

به پاس تمامی آنهایی که خویش را تراشیدند.

بهار، تابستان، پائیز، زمستان و دوباره بهار

شنبه هم سالروز تولدم هست هم روز دفاع پايان نامه‌ام و اين برام خيلي جالب بود، هر سال نزديک تولدم که ميشه حس خوبي دارم، هر چند که اين حس خيلي وقتها آبان و آذر که ميشد تبديل به حس نااميدي ميشد و ارتش مرگ شايد غلبه ميکرد اما امسال برام خيلي متفاوته، امسال تنها ساليه که يک قدم ارتش زندگي جلوتر افتاده،‌ هر چند که مابين دنياي قبليم و دنياي جديدم کشمکش دارم اما خوشبختانه بهرحال يک قدم زندگي را جلو انداختم و در حال پايداري و بيشتر کردنش دارم تعميرات ميکنم. همه ما شايد ملتي پر از توهم باشيم اما تلاش کردن براي ساختن و تعميرات را خوب بلد هستيم و براش انگيزه داريم. جلوي آئينه‌ي ميز توالتم يک گوسفند بامزه هست که يکي از دوستانم از وجودش آئينه‌ي وجودم کرد اين گوسفند هر روز يک کتاب جلوش بازه، الان يک مدت هست که کتاب «چه کسي پنير مرا دزديده» روبروي اين گوسفند هست هر بار صبح که از خواب بلند ميشم اتفاقي يک صفحه اش را باز ميکنم و جلوش ميگذارم و اينطوري تا شب هر بار که براي آراستگي‌ام جلوي آئينه ميرم کلمات کتاب به چشمم ميخوره، اين کتاب را دو بار خوندم اما ارزش جاري شدن در زندگي را داره:‌ اگر تغيير نکنيد نابود مي‌شويد، هميشه منتظر تغيير کردن زندگيتان باشيد و پنير کهنه را از پنير تازه مشخص کنيد و با اين حال در هزار توي زندگيتان به دنبال پنير تازه(برآورده کردن خواسته ها با کمیت یا کیفیت بیشتر) باشيد.

با خودم فکر کردم اگر تو اين وبلاگ از بدبختيهام ميگفتم که خيلي هم زياد بودند، از بدشانسي‌هايي که به سرم اومده و از ظلمهايي که درحقم شده بود کلي همدرد داشتم،

اما حالا که دارم از تغيير ميگم خيلي همراه ندارم عده‌اي از روي ادب هم صحبتم هستند که ازشون سپاسگزارم.

چيزي که کار ميکنه، خب ميکنه،‌حتي اگر انسان تو مسيرش تنها باشه اين مسيره منه،‌مسيري که داره به سمت جاري شدن خودم حرکت ميکنه و اين يعني زندگي،‌يعني هم صحبتهاي جديد، يعني صداي گنجشکهايي که روي درختهاي جنگلي که قراره رويش پيدا کنه برام آواز ميخوانند.

ديشب خواب خيلي خوبي ديدم، از اينکه براي خودم آرزوهاي خوب دارم خيلي خوشحالم، چون يک قدم مانده به «سکرت يا راز» همون فيلمي که ميگفت براي خودتون چيزهاي خوب بخوايد اينه. وقتي خودت را لايق ميدوني و حق خودت ميدوني که زندگي بهتري داشته باشي وقتي مطمئن ميشي که زندگي که رنج بيشتري نسبت به آرامش و لذتش داره مسلما به سمت مرگ ميره و چيزه جديدي توش نداره و حق تو اين نيست که اينهمه آزار و اذيت بشي، وقتي ميفهمي بخاطر حس گناهي که نسبت به والدينت يا هر کس ديگه‌اي داشتي هست که حس رنج و بدبختي را حق خودت ميدوني٬ اونجاست که ميتواني ماهيتا و موجودتا تغيير کني و تغيير و زندگي بهتر را حق خودت بدوني و تمام هزينه‌هاش را پرداخت کني. وقتي مطمئن بشي که حتي اگر عزيزترينت هم بميره باز هم زندگيت را ميسازي ديگه تو زنده‌ هستي. وقتي براي خودت ميخواني:‌ دوباره مي‌سازمت اگر چه با خشت جان خويش، ستون به سقف تو ميزنم اگرچه با استخوان خويش،

اونوقت هست که نه تنها موانع کارت باعث بازايستادن و حرکت نکردنت نميشه بلکه حتي منتظرشون ميشي(نه به این معنا که کلا منتظر اتفاق بد هستی بلکه به این منظور که غافلگیر نمیشی از دیدن موانع) و رفعشون ميکني تا بتواني زندگيت را بسازي. اينجاست که زندگي جريان پيدا ميکنه و ارزش هزينه‌هاش را هم داره.

وابستگی و عشق؟ اسارت یا هم آهنگی؟

وقتي که جاده متوقف نميشود، وقتي که جاده به بن‌بست نميرود وقتي که جاده به دليل ريزش خراب نميشود وقتي که همه چيز سالم ميشود دلت هم سالم ميشود. اگر مواد اوليه همه سالم باشند فکر ميکنم بلد باشي چه کار کني و از رانندگي‌ات يا دوچرخه سواري يا همگام شدنت با من لذت ببري. اما چه طور شروع ميشود؟ اصلا نقطه شروعي ندارد از اول بوده و هست، دلمان ميخواهد و مي‌طلبد چون سالم شده، مي‌فهمي؟ وقتي که غذاي فاسد ميخوري ديگر دلت غذا نميخواهد اما وقتي سالم هستي و اشتباهاتت را اصلاح کرده‌اي و بيماري‌ات مرتفع شده باز هم دلت غذا ميخواهد اما غذايي سالم. شايد از بوي غذا شروع شود! نه گاهي حتي هيچ غذايي نيست و خودمان غذا درست مي‌کنيم. اما بهرحال قبل از اينکه نگاهم به نگاهت تلاقي کند دلم غذا ميخواهد، بعد بهم نزديک مي‌شويم با يکديگر هم گام مي‌شويم، کاري را که دوست داري انجام ميدهم بدون آنکه فکر کنم چرا بايد نظر تو باشد؟ سرعتم را برايت کم و زياد ميکنم کارهايمان را رها ميکنيم و با فکر يکديگر همگام مي‌شويم تا بتوانيم نتهاي موسيقي دلمان را با يکديگر هماهنگ کنيم

تا بنوازيم و از نوازش لذت ببريم.

و آنقدر در اين جاده رانندگي مي‌کنيم تا خسته شويم و بعد که کارهاي روزانه و ديگر کارهاي اجتماعي را انجام داديم دوباره دلمان تنگ ميشود. ميدانيم که اگر موافق ميل ديگري کاري کنيم چيزي از ما کم نميشود همانطور که در رقص پارتنرها با يکديگر هماهنگ ميشوند که لذت ببرند ماهم هماهنگ ميشويم که لذت ببريم و اين مهمترين رشد و اصلي‌ترين تفاوتي بوده که با گذشته داشته ام،‌که اگر وارد زندگي‌ام شدي و زندگي‌ام را زيبا کردي ديگر همه چيز را تعطيل نکنم و فقط تو باشي و تو، ديگر خودم را حذف نکنم تا فقط تو بماني، و مانند افراد معتاد که بدون مواد زندگيشان خماري است نيستم، با خودم هم لذت ميبرم خيلي زياد، ديگر بزرگ شده ام و اين بزرگترين تغيير من بوده که بدون تو نميرم، که بدون تو بي‌تاب نباشم، که حتي در روز گاهي آنقدر مشغول زندگي‌ام باشم که کاملا فراموشت کنم، که حتي گاهي از تو دلگير هم باشم و با تو بد رفتار کنم، اما همانطور که هر بار که خورشيد مي‌رود مي‌دانيم فردا برميگردد ما هم مي‌دانيم دوباره دلمان تنگ مي‌شود، دوباره يکديگر را شاد مي‌کنيم و به کام دل ديگري هماهنگ مي‌شويم. حالا اگر باب دلت کاري هم بکنم ديگر از تو طلبکار نيستم که چرا تو براي من کاري نکردي زيرا نه تنها خودم را حذف نکرده‌ام و چيزي را از دست نداده‌ام بلکه لحظه‌اي هماهنگي با تو را هم به زندگي‌ام اضافه کرده‌ام.

چه احساس قشنگيست زندگي و چه احساس قشنگيست سلامتي، دستانم را در هواي تميز و سالم طبيعت باز ميکنم و ميگويم خدايا سپاسگزارم.

سپاس روانکاوی

دیروز که پشت دره خواسته ها وناخواسته هام گیر کرده بودم وکشمکش مابین حرکت کردن و نکردن باز هم خودنمایی میکرد به هر در زدم که دره قبلی را باز کنم و کمی هم باز شد اما در که نه چاله بود. به هر حال داشتم فکر میکردم مابین زمانیکه کارهام را با انگیزه انجام میدم وموفق میشم با زمانیکه کارهام را انجام نمیدم چه تفاوتی هست؟

دیدم همیشه همین افکار را داشتم٬ که این کار سخته و من بدشانسی دارم و چه دختره افتضاحی هستم که کم کاری کردم و ... اینها همه مشترکند اما چیزی که متفاوت میشه در موفق شدنم اینه که انگار آسانسور منو به طبقه ای میبره که کسی میاد و میگه جمع کن بابا٬ این قسمت و این طبقه از شخصیت من اصلا گوش به این حرفها نمیده و حرکت میکنه٬ زمانیکه دارم کاری را انجام میدم که قراره انجام بشه اصلا به خلاها فکر نمیکنم و فقط فکر میکنم هر جور شده باید اینکار انجام بشه و بعدش فلان کار را انجام بدم. اصلا به ایده آل بودنش فکر نمیکنم بلکه تنها به تمام شدنش و به نتیجه رسیدنش فکر میکنم.

اینجاست که میگم: خواستن یا نخواستن مسئله این است. اما گاهی تا زمانیکه به مرگ نرسونم به تب راضی نمیشم و کارهام را نمیکنم.

اینها را میفهمم اما فهمیدن دلیل بر دانستن و دانستن دلیل بر بودن نیست. مثلا شما میتوانید نوک قله و کوه را ببینید اما دیدن دلیل بر اینکه لزوما بلد باشید و بتوانید به نوک قله برسید نیست و اگر هم بلد باشید باید وقت و انرژی بگذارید.

ولی واقعا اگر این فروید و دوستان و اریک فروم و دوستانش نبودند و اگر این روانکاوی نبود و روانکاوی در ایران نبود و گذر من به روانکاوی نمیخورد من واقعا با این افکار سخت چطور میتوانستم زندگیم را جلو ببرم. امکانش نبود که بتوانم به این راحتی(نسبت به قبل) تن سالم به در ببرم و زندگیم را جلو ببرم.

سپاس فروید٬ سپاس اریک فروم٬ سپاس تمام روانکاوانی که واقعا روانکاوید و روانکاوی هم شدید٬ سپاس خانم باقری عزیزم ای صبورم٬ و در انتها از همه مهمتر سپاس از لیلایی که به دنبال راه چاره بود و پیداش کرد و خواست که مسائلش را حل کنه و لااقل تو روانکاویش کم نگذاشت.

"گاندلف خاکستری" شخصیتی که در "ارباب حلقه ها" وجود داشت به چاهی افتاد و بعدش به شکل "گاندلف سفید" بیرون اومد. تا زمانیکه مسائلمون را حل نکنیم نمیتوانیم تغییر کنیم باید به قسمتهای تاریک وجودمون بریم (همان چاهی که گاندولف افتاد و همان چاهی که حضرت یوسف(ع) افتاد) تا بتوانیم تغییر کنیم. گاهی که دوست دارم از این تغییر فرار کنم اما میدونم راهی ندارم و مجبورم.

موج موجی

یه قسمتی از وجودم هست که قسمت هم نیست یعنی جدا نیست همانطور که گلبولهای سفید جدا از خون نیستند و قسمتی از خون هستند. من به این قسمت میگم موج موجی به تشابه موش موشی که همه چیو قایم میکنه به امید اینکه به پاسخ برسه. خیلی بامزه ست هنوز تفکر و باورهای خودش را داره و فکر میکنه درست کار میکنه منم ازش خوشم میاد گاهی واقعا برام کار کرده و کمکم کرده و یه جورایی مثل گلبولهای سفید که زخم را التیام میدند باعث نجات من شده٬ اما موج موجی همان سیندرلایی هست که منتظر یک شاهزادست و هنوز در تفکرات صفر و یک خودش زندگی میکنه مثل یک معتاد که با مواد مخدرش اوج میگیره وکیف میکنه و واقعا هم مواد مخدر بهش حال میده این موج موجی عمری به انتظار غول چراغ جادو بوده کسی که بیاد و همه مسائلش را حل کنه.اما کجای کار بوده که میگم موج موجی به کارم اومده؟

پریشب که داشتم خودم را تحلیل میکردم خیلی واضح و ملموس نیازم را نسبت به پدرم لمس کردم٬ نیازی که سالها انکارش میکردم و نمی دیدمش٬ لمس کردم که چقدر نیاز داشتم پدرم من را در آغوش بگیره٬ چقدر نیازداشتم بوسم کنه دوستم داشته باشه حتی اگر درس نخوانم٬ اما پدرم یک مرد سنتی و خجالتی بود و من هم متوجه نیازهام نبودم و برای نیازهام تلاش نکردم و تشنه وتشنه موندم به امید یک کسی که بیاد و همه نیازهای من را بفهمه و اون زمان نمی فهمیدم که اینهمه عطش و تشنگی وقتی به کسی برسه که نیازهام را بفهمه تبدیل به همون اعتیاد و مواد مخدرش میشه. بهرحال این سیندرلای وجود در زمانیکه من نیازم را نسبت به پدرم نمیدیدم حافظ نیازم شد٬ زمانیکه نیازم را نسبت به پدرم و هر مرد دیگه ای انکار میکردم سیندرلا اومد و حافظ این نیاز شد که مبادا کور بشه و اینقدر سرکوب بشه که دیگه راهی برای نجاتش نباشه اما حالا که نیازم را قبول کردم و پذیرفتمش این سیندرلا که تبدیل به موج موجی شده خیلی صادقانه داره به اربابش خدمت میکنه و همه اطلاعات را حفظ میکنه و گاهی عمدا گرسنه میمونه تا شاید یادش بیاد که چه عطشی داشته تا دوباره به انتظار شاهزاده باشه. سیندرلا برای دوره خودش ارزشمند بود اما حالا مثل یک آسیب هست. همانطور که موقعی که کاری از دستمون بر نمیاد امید نشانه سلامتی هست اما وقتی که قرار هست خودمون کاری بکنیم اینجا دیگه امید یک وسیله برای فرار از بار مسئولیت هست. الان ایرادی که موج موجی داره این هست که هنوز یک توهمی داره که شاهزاده ای هست وغول چراغ جادویی هست و ایرادش اینه که زمانیکه وضعیت مهیا میشه که نیازهای عاطفیمون برطرف بشه به امید شاهزاده دست از برآورده کردن نیاز میکشه تا یک هو همه رو توسط شاهزاده برآورده کنه. مثل زمانیکه قراره نهار بخورید و خودتون را سیر نمیکنید تا وقت نهار بتوانید از غذا لذت ببرید. ایراد این سیندرلا این هست که باعث میشه با واقعیت روبرو نشم و خودم را گول بزنم از طرفی هم باعث میشه که همه از نظرم یک ایراد داشته باشند چون شاهزاده که ایراد نداره پس هر کسی ایراد داره شاهزاده نیست و ما منتظر شاهزاده هستیم. این شاهزاده ای که منتظرش هستم فقط همسر نیست بلکه خداست کسی هست که همه مسائل را قراره حل کنه. اینجاست که شکسپیر میگه: زنان از خدای به این بزرگی تنها یک همسر میخواهند و از مرد به این کوچکی کل دنیا را. من به موج موجی میخندم و باهاش همراه میشم گاهی هم ازش لجم میگیره که اینقدر حرف گوش کن نیست اما بهرحال میدونم تنها راهم این هست که بتوانم باهاش همراه شم. شاید قراره تو روانکاوی بفهمیم هر قسمت ازوجودمون چی میخواد و اون را به خواسته اش برسونیم اما از راهی سالمتر٬ اما از نظر من تو روانکاوی همراه قسمتهای مختلف وجودمون میشیم تا بتوانیم شکافها را پرکنیم و باهاشون هم بار شیم.

خاطره ای از مادرم و بچه هایش

یکبار در مورد یکی از طلائی ترین دوستانم گفته بودم در دایره ای شبیه شل سیلور استاین اما تو خالی اگر کلمه طلا را جستجو کنید پیدا میشه. اسمش حمید بنگری هست موجودی که هر بار از درونش خدا هم میگذرد. یکبار یک قوطی را به من داد گفتم چیه گفت خودت ازش بپرس٬ بازش کردم و بوش کردم٬ بوی کمی تلخ و تند اما مهربان میداد کمی که باهاش هم کلام شدم اسمش را گذاشتم "گارشینا" این اسم هیچ وقت نشده از یادم بره. اکثرا پسوردهام از یادم میره اما این اسم نه. البته ماهها بعد فهمیدم گارشینا همان تخم میخک بود اما برای من هردوست.

این دوستم که ماههاست ندیدمش اما همیشه در زندگیم جریان داره٬ آدم خیلی خاصی هست زیاد صحبت نمیکنه و با خاطره ای که تعریف کردم باید فهمیده باشید چرا صحبت نمیکنه. صحبت کردن او غریزی هست با وجود آدم هم کلام میشه٬ اصلا آدم مذهبی و غیرمذهبی نیست در نگاهش رودخانه هایی رو که هر روز به دیدارشون میره را میشه دید. فکر کنم دیپلم داشته باشه و از اون زمان غالبترین شغلش طبیعت بوده. از صبح زود که از خواب بلند میشه میره در آغوش مادرش و با طبیعت یکی میشه.

نمیدونم تا حالا شده در کوه شب مانی داشته باشید یا نه؟ اگر زیاد سرو صدا نکنید و در سکوته طبیعت کوه غرق بشید در این سکوت گفتنیهای ارزشمندی را خواهید شنید. در سکوت حمید این گفتنیها زیاده.

یادمه یکبار که با حمید و محمد(که اون زمان دوست پسرم بود) داشتیم میرفتیم کوه تو راه داشتم فکر میکردم ای کاش من تنهایی هم میرفتم طبیعت وکوه که همان لحظه حمید به یک زن تنهایی اشاره کرد که داشت تو پارک ورزش میکرد و به من گفت نظرت در مورد اون خانم چیه؟ از این برخوردهایی که ما بهش میگیم اتفاق زیاد با حمید داشتم و چندین بار هم با طبیعت داشتم.

آرش دوست دیگری هست که قسمتی از حمید را هم داره اما در کنارش سه هزار کتاب خوانده و من بهش میگم  دیکشنری آنلاین و هوشمند روانشناسی٬ اما برخلاف حمید که اکثرا بیدار هست و آن داره٬ آرش اکثرا خواب هست اما اگر در عالم واقعی و روحی بیدار باشه بار جالب و متفاوتی همراه خودش داره.

آرش به من میگفت نشانه طبیعت تو سنجاب هست استدلالش هم این بود که تو ده سالی که باغگردی میکنه شاید یکی دوبار سنجاب دیده اما هر بار که من به جمعشون اضافه میشم سنجاب میدید و به من هم نشون میداد٬ یکبار که با آرش و محمد رفته بودیم به باغگردی شبانه آرش داشت با محمد صحبت میکرد و من با یک فاصله ای از اونها حرکت میکردم تا راحت صحبت کنند و من هم با طبیعت فاز بگیرم بینابین این مسافت و فاصله ای که داشتیم یکهو احساس کردم صدای آرش و محمدنمیاد بدنبال نور قرمزه سیگاره همیشه روشن آرش بودم اما چیزی دیده نمیشد٬ یکهو وحشت عجیبی به سراغم اومد که داشت بهم غلبه میکرد انگار بالای یک ارتفاع باشید و زیر پاتون خالی بشه اما سریع خودم را جمع کردم و تمرکز کردم میدونستم نباید داد بزنم و صداشون کنم بنا به احترام به طبیعت و ضمن اینکه اگر یک مرد اونجاها بود(که اصولا کسی اونجاها نیست) برای من خطرناک بود٬ به طبیعت اعتماد کردم و خواستم راهنمائیم کنه در اون تاریکی چیزی شبیه به سنجاب به سمت چپ حرکت کرد من هم به نشانه طبیعت اعتماد کردم و همان مسیر را رفتم کمی که جلوتر رفتم دیدمشون اونها وارد یک کوچه باغ شده بودند برای همین من دید نداشتم. خاطره عجیبی برام بود هم ترسیده بودم و خودم را سرزنش میکردم که چرا این کار خطرناک را کردم هم به غریزه ام اعتماد کردم و جواب گرفتم. من این توصیه را اصلا به شما نمیکنم چون باید شرایط روحی خاصی را داشته باشید و با آدمهای خاص هم برید وگرنه بدون شک به خطر برمیخورید و پشیمان میشید. مثل شنا کردن که لم خاصی داره و خیلی ها در دریا غرق شدند و مردند باید جدی گرفت این موضوع را. البته من این خاطره و خاطرات دیگرم را برای کسی تعریف نمیکنم اگر یادتون باشه در آشنایی با مادرم هم گفتم نمیتوانم از آشنایی با طبیعت کامل بگم چون شاید نیاز به چشم و گوشهایی باشه که هنوز فعال نیست. هر کس با عقل خودش این کار را تعبیر میکنه و این برام اصلا جالب نیست برای همین ترجیح میدم چیزی نگم. اما الان گفتم خوووووب کاری کردم.

 

مرد هم مردهای قدیم!؟

گاهی دلم برای مردها میسوزه٬ نه اینکه از همسر آینده ام توقع نداشته باشم لااقل هم سطح خودم یا یک پله بالاتر باشه٬ اما با همین کلمات:

مرد که گریه نمیکنه. مـــــــــررررد کم نمیاره. مرد باید زندگیشو ببره جلو. بیچاره مردی که جلوی خانوادش کم بیاره و ....

یه عمر از این مردها هدر رفت. البته باید بگم انسانهای ناآگاه به شکلی ناخودآگاهانه افرادی که برای جامعه لازم هست را با این تعریف و تمجیدها می سازند: مرد زندگی را میسازه . زن هم سازگاری میکنه و گذشت داره و توسری خوره و ... .

تکلیف ما چی شد؟ زنهای سرکش و مردهای ناامید و سرکوب شده.

برای جامعه قبلی که یک مرد کار میکرد و ده نفر نان خور داشت با توجه به جامعه سنتی و عصر کشاورزی لازم بود که اینطور باشه. از طرفی نوع زندگی هم انسانها را به این سمت هدایت میکرد. مثلا مردی که با طبیعت کار میکرد طبیعت بهش زندگی میداد و عشق به رشد درختها و شکار و ... که الان شده تفریح ما برای اونهاکار بود. ارتباط نزدیک با طبیعت با وجود مردی که غذا و خانه برات میسازه و تولید مثل کار خوبی هست به اندازه کافی برای زنها انگیزه زندگی ایجاد میکرد. اما عصر جدید صنعتی که تازه داره به عصر جدیدتر الکترونیک هم تبدیل میشه دیگه از ما برای مررررد بودن و زن بودن حمایت نمیکنه٬ اگر این را نفهمیم نوعی ابزار برای صنعت و الکترونیک میشیم. اما اگر بفهمیم میتوانیم روی این تغییرات موج سواری خوبی کنیم. الان لازم نیست مرررد باشیم یا زن.

باید به غریزه جمعی رجوع کنیم و ببینیم تو دنیای جدید باید چطور زندگی کرد. دنیای جدید دیگه ارزشها را تائید نمیکنه٬ دیگه نیاز به قهرمان نداره٬ دیگه کسی تائید و رد نمیشه. میشه از این دنیا وحشت کرد و غرق شد و میشه درکش کرد و شنا کرد و لذت برد. همیشه زندگی و طبیعت اینطوری بوده که اگر فهمیدی چطور توش زندگی کنی و ازش استفاده کنی زنده ماندی و برنده و اگر نفهمیدی باختی و مردی. مثلا اگر انسانها تصمیم نمی گرفتند که در طبیعت زندگی کنند و از ببر و خرس و آبهای عمیق و طوفانها میترسیدند هیچ کشاورزی و خانه ای و شنا و رام کردن و استفاده کردن از حیوانات و طبیعتی ایجاد نمیشد الان هم همینطوره اگر نفهمیم که با چی طرف هستیم مجبوریم یکدیگر را از بین ببریم. اما اونی که باهوشه کاری به دیگران نداره و با قوانین نامرئی و غریزی زندگی هماهنگ میشه و لذت میبره تازه بعد از مدتی دیگران هم از اون کمک میگیرند البته دیگه نمیتوانه پیامبر و راهبری باشه برای دوره جدید تعاریف تغییر میکنند.

قصه پرتقال ها

سلام دوباره به دوستان عزیز.

یه بار پنج کیلو پرتقال خریدم و ریختم تو جامیوه ای یخچال٬ هر بار که میرفتم پرتقال بردارم زشت ترین و کوچکترین ها را برمیداشتم تا مابقی پرتقالها خوشگلترینها و درشت ترینها باشه تا اینکه جامیوه ای خالی شد و من فکر کردم عین ۵ کیلو پرتقالی که خوردم تو ذهنه خودم زشت ترین و کوچکترین پرتقالها را خوردم. اما اگر ماجرا را برعکس میکردم چی؟ اون ۵کیلو پرتقال ثابت بودند اما بسته به رفتار و دیدگاه من دقیقا میتوانستم بهترین پرتقالها را بخورم یا به انتخابم بدترین پرتقالها رو.

 

گاهی هم فکر میکنم اگر هر کس یک محله میرفت پائین تر خونه میخرید اما زیباترین خانه رامیخرید اونوقت همیشه داشت تو خونه زیبایی زندگی میکرد و خونه زیبا ذهن و فکر زیبا پرورش میده. حالا اگر سازنده های مسکن بیاند و در همه محله ها خانه های زیبا و کارآ بسازند کل شهر زیبا هست فقط هر کس یه محله پائین تر رفته. فکرها زیباتر شده آنهائی هم که وسعشون برای پائین ترین محله تهران نمیرسه لااقل میرند شهرستان خونه زیبا میخرند شاید هم کرایه نشین خونه های زیبا باشند.

 

- رشد کردن تو روانکاوی مثل این هست که عمل جراحی باز بدون بیهوشی داشته باشی. هم ارزشمنده هم گاهی دردآور. ضمن اینکه دو تا کله روی سرت می بینی یکی احمق یکی هوشمند و بسته به قدرتشون تو را هدایت میکنند. هر قدر انرژی بیشتری و غذای بیشتری به حماقت داده باشیم خب قدرتمندتره و هر قدر غذا و انرژی بیشتری به سمت هوشمندیمون داده باشیم خب هوشمند تر عمل میکنیم. اما بهرحال همیشه ترکیبی از این دو را داریم فقط میشه اندازه ترکیب را تغییر داد. در حال رشد کردن هستم و این رشدم را خودم هم احساس میکنم. رشدی همراه با لذت و درد٬ لذتی برای سلامتی و لذتی برای مازوخیسم.

سوگواری یا جراحی؟

سلام دوستان این شعر رو الان نوشتم:

چه زيبا بود دوره‌ي بچگي                              تمام دغدغه‌هامون بود يکي

همه با هم جدا اما يکصدا                      نميدونم چطور اما يک رنگ باصفا

بازي کردن با يک سنگ و يک شکل ساده         همون لي‌له رو ميگم، يادته؟

حتي بدون سنگ و کوبيدن به زمين               عمو زنجيرباف را چطور؟ يادته؟

ميون منو تو فاصله‌اي نبود                       براي شاد شدن چيزي لازم نبود

نيازي به پلي‌استيشن و پارک ارم                   نيازي به چيزي بجز ما نبود

براي من، تو لازم بودي و بس                      براي تو من لازم بودم و بس

حتي ببين بازي‌هامونو يکم                   که از سنگ بود يا شنها و صدف

ببين چقدر زيبا يکي مي‌شديم    چقدر با زمين، آسمان دوست مي‌شديم

براي خوابيدنهاي شب بيداريمون        مسئول شمردن ستاره‌‌ها مي‌شديم

الان هر جفتمون پشت مانيتوريم           فاصله افتاده بين دوستاي بچگيم

که ميدانم لازم بود و هست        که سيمهاي ناديده و ديده هرچه هست

ميان منو تو قد علم کنند                        تا دنياي درون را واضح‌تر کنند

که دنياي انسان پر از لايه‌هاست        پر از پيچيدگي و مارپيچ ماندالاست

بله ميدانم که لازم بود و هست           صنعت و ديجيتال پا بذارند به عصر

 غم من اما از نبود توعه                              که پيوند دل ما بهم نخوره

که اگر چادر به سر کرده‌اي                     به منه بدحجاب، بدنظر کرده‌اي

يا وقتي که زيباتر از من شدي       و با دست انسان خودت را تراش کردي

و با آن تيپهاي دلفريب                         و با ماشين و گوشيهاي سيب

نمي‌گويم به ديد حقارت نظر کرديم به هم     که لااقل نديديم و ياد نکرديم ز هم

که اصل کودکي روي بازي بود                        نه روي دوچرخه و لباس و مد

نه اينکه در کودکي دوچرخه‌ مهم نبود                که دل ما ز چرخ ها بزرگتر بود

غم من از دلم هست که از لاي چرخ و سيم     زپشت مانيتور و شيشه ماشين

گذر نکرد و گير کرده است                 لاي چرخ دنده‌هاي وجود مانده است

براي همين دلهامان پيوند نخورد       گاهي کانکت شديم گاهي هم نشد

براي همين منو تو تنها شديم             سرگرم بازي با چرخ ‌هامان شديم

خودمون هم ميدانيم که نسل سوخته‌ايم     مثل نقطه عطفي نشناخته‌ايم

منو تو محصول جنگ قدرت کشورها وسران       يا که بهتر بگم محصول عقده حقارتيم

منو تو محصول جنگهاي افکار درون             منو تو محصول دلهاي گير کرده‌ايم

که بالاي اين همه قدرت و ماشين و پول       و بعد از آن شهرت و شهوت و افول

به چيزي بشر نخواهد رسيد               بجز يک اثر از خودش چون فسيل

براي نسل بعد و نسلهاي ديگر       که دلهاشان از علم و صنعت کرده گذر

که دلهاشان بهم پيوند خورده     که چشمي از چشمهاي عقلشان باز شده

که تا وقتي دل به آنجا نرفت           آن چشم خودش هم نداند که هست

 راه اما براي منو تو واضح است            راه سوگواري يا جراح يک نسل

منو تو مي‌شود لحظه‌اي در کنار هم        هم دردي کنيم و بگوييم ز غم

و روز دگر کمر بسته به پس چون ريشه شويم     جراح وجود خويشتن شويم

که دردها و زخمهامان را درمان کنيم        که عقد و قده‌هاي چرکي را رو کنيم

که عقده‌ي حقارت و اديب و الکترا            با پنهان شدن،‌ميشوند زخمي کارا

اما به قول عزيزه دلم حافظ               تو مرو اين مسير بدون خضر

مسير جراحي و رو کردن عقده‌ها         به تنهايي جنگ با اژدهاست

منکه اين بهترين راهم بوده است     گفتم بگويم براي او که راه گم کرده است

براي او که از خود جداست                    که خودشناسي در مسير خداست

    

 

  

 

 

 

 

 

 

 

 

 

دیدگاهم در رابطه با: عشق/ انسان چیست؟

بعضی از افراد هستند که وقتی باهاشون هم کلام میشی یه هو میتوانی حرفهایی رو بزنی که برای خودت هم جالبند انگار انسانهایی که بزرگتر هستند کمک میکنند با قسمتهای بزرگت مرتبط بشی.

یکی از دوستانم پرسید: دیدگاه شیمی درباره عشق را قبول داری؟ گفتم هر چیزی که به وجود میاد مسلما تمام ابعاد وجودیش را کامل کرده و از هر زاویه یک تصویر داره تصویر عشق در شیمی هم قابل قبوله اما همه عشق نیست.

گفت از نظر تو عشق یعنی چی؟

پیش خودم فکر کردم عشق در تصویر یک موجودی که هنوز بالغ نشده چی میتوانه باشه؟ جواب دادم:
تو دورنه ما شخصیتهای متفاوتی هست٬ انگار به جای یک نفر چندین نفر هستیم٬ اگر اکثر این افراد نیاز به چیزی داشته باشند حسی به عنوان خواهش ایجاد میشه که کم کم شکل عشق هم میگیره٬ حالا اگر این شخصیتها با شخصیت عقل در تضاد باشند پس از مدتی که عقل پادرمیانی کرد و شخصیتهای مختلف را موافق خودش کرد٬ بخاطر تضادی که در وجود این شخص هست در انتها هیات مدیره درون به این نتیجه میرسند که عشق اشتباهه. چون این افراد درون هنوز به انسجام نرسیدند و به اتحاد نرسیدند تا بتوانند مانند رودخانه هایی که به اتحاد میرسند و دریا میشند و عروس دریایی و نهنگ را پرورش میدهند این اشخاص هم بتوانند عشق را بفهمند ابعاد عشق وسیع تر از این افراد هست باید هر سی مرغ درون متحد بشند تا بتوانند سیمرغ عشق را دریابند٬ این درک من از عشق هست و نه لمس و باور و یقینم چون هنوز سی مرغم سی تا مرغه که گاهی کمتر میشه اما هنوز یکی نشده.

گفت از نظر من زندگی هدیه خیلی قشنگی به آدم هست که باید قدر لحظه لحظه اش را دانست و استفاده کرد من دوست دارم انسان مفیدی برای دیگران باشم(یاده انیشتین افتادم که چقدر برای دیگران مفید بود) دوست دارم خودم را بفهمم تو میدونی خودت چی هستی؟

گفتم نه٬ فکر نمیکنم هیچ وقت کامل بفهمم چی هستم چون با نظر فروید موافقم که انسان مثل یک کوه یخ هست که یک دهم آن از آب بیرونه و مابقی اش زیر آب پنهان است و این قسمت پنهان ناخودآگاهه اما نظر من در مورد انسان کمی با فروید فرق داره از نظر من انسان کوه یخ نیست بلکه یک موجودیته که هر بار یک قسمتش روی آبه و خودآگاهش هر بار قسمتی از ناخودآگاهشه مثل پیاز که گرد و لایه لایه هست٬ گاهی هم فکر میکنم انسان مثل یک خودکاره. جوهره وجودش هنوز برام سئواله که این جوهره چیه؟ نقطه تماس سر گردان خودکار با کاغذ همان لحظه حال با خودآگاهه ماست و ان سرگردان کلیتی از ماست که من به پیاز تشبیه کردم. اگر بخوام بهتر بگم انسان مثل یک فنر هست که وسطش خالیه و خودآگاهش یک نقطه روی این فنر هست که در حال حرکته بستگی داره این قسمت خالی را با چی بگذرونی با زیبائیها یا با زشتی ها هر قدر این  خالی با زیبائیها مرتبط شود انسان بوی خوبی میگیرد و حس خوب دارد و زنده تر است و بالعکس. مثلا اگر آب را از روحت بگذرانی  اگر آب تمیز باشد دوش گرفتن و استخر و ... چقدر زندگی بخش است حالا آیا تا به حال به صدای آب و جوی کثیف و آلوده ای که از خانه هایمان سرازیر میشود گوش داده ای که چه قصه بدی را میگویند و اگر کمی با این صدا هم کلام شوی و آنرا از درون تهی ات بگذرانی و به صدایش گوش کنی کمی حال آدم بد میشود. پس ارتباط با هر چیزی بستگی به آن دارد که چقدر سالم است و سلامتش چقدر قدمت دارد. کسانی که با طبیعت ارتباط دارند متوجه میشوند منظور از قدمت چیست٬ منظور میوه یک درخت سالم است٬ زیرا هر چیزی که در ما رشد کند و قدمت پیدا کند به نسل آینده هم کمی از شاخه هایش را میدهیم و در انتها میوه میدهد٬ قدمت آب و هر چیزی هم میوه ای دارند که را ارتباط برقرار کردن با آنها متوجه لذت خوردن این میوه می شویم٬ منظور تولید مولاناست از یک نسل تقریبا ارزشمند و سالم و خوردن این میوه انسان را زنده تر میکند.

اوج و فرود پله های رشد

طبق گفته دوستم نیما٬ من هم انکار نمیکنم که از کیفیت و مغز گفته هام کاسته شده اما کجای دنیا بوده که یک هو شروع به حرکت شود و اوج و اوج و اوج بگیرد بدون اینکه فرودی داشته باشد. خیلی وقت است که فرود داشته ام و اما فرودی ارزشمند. در وبلاگ قبلی ام انتشار و در ابتدای همین وبلاگ متنهايی نوشتم که از نظر خودم بسیار ارزشمند بود٬ اما هنوز آن دايره تو خالي ليلا ناله میکرد پس به اين تهي نظر کردم و تمام بديهايم را پذيرفتم تمام کاستي هايم را پذيرفتم نياز به زمان و تغذيه دارم تا رشد کنم من مولانا نيستم اما مولانا مسير رشد انسان را مشخص ميکند مولانا خودش ميگويد محصول هزاران سال بشريت است اگر اوجي مانند مولانا بوده بخاطر اين است که درخت و جنگل انسان و بشريت هزاران سال رشد کرد تا چنين محصولي را به بار بدهد:

بازآمدم بازآمدم  از پیش آن یار آمدم

در من نِگر در من نِگر،   بهر تو غمخوار آمدم
شاد آمدم شاد آمدم، از جمله آزاد آمدم
چندین هزاران سال شد، تا من به گفتار آمدم
 
براي به گفتار در آمدن مولاناي وجود نياز به تغذيه٬ فرود و صعودهاي زيادي داريم. چون قدرت بيان و قدرت پذيرش هر نوع توانايي نياز به ظرفيت بالا دارد مثلا اگر شما مريض باشيد معده شما تحمل خوردن غذاي سنگين و مقوي را ندارد به همين شکل براي پذيرش نور٬ خدا٬ مولانا٬ يا هر آنچه که منتظرش هستم نياز به بزرگ شدن و رشد کردن دارم.

اشتباه نکنید احمدی نژاد نرفته و  نميشه گفت احمدي باي باي

بايد قبول کنيم گاهي واقعا تو زندگيمون خيلي اشتباه کرديم و ضرر کرديم انکار کردن ضرر باعث ميشه نفهميم اشتباهاتمان در کجاست و نقطه ضعف‌هايمان در کجاست. اگر قبول کنيم که اشتباه کرديم راهي هست براي اينکه راه بهتري بيابيم و از ضررهاي آينده جلوگيري کنيم. به روي کار امدن احمدي نژاد خودبخود اين پيشگويي راايجاد ميکند که لااقل اگر طي همين چهار سال يا شايد هشت سالي که آقاي روحاني روي کار آمده اگر کسي دخالت نکند و چوب لاي چرخ نگذارد، بعد از هشت سال ديگر احتمال روي کار آمدن احمدي نژاد مانندي هست. چرا اين را مي‌گويم؟

اگر در دوره آقاي خاتمي ماه رمضان را به جاي هشت ساعت کاري مي‌کردند پنج ساعت کاري، همه روزنامه‌ها دست به نقد برداشته و هزار ديدگاه منفي مي‌دادند همانطور که در دوره آقاي خاتمي هزار ايراد گرفته شد که من نمي‌گويم بدون ايراد بود بلکه مي گويم زمانيکه همه چيز تلخ شده ديگر کاري به اين تغييرات ساعت کاري و ... نداريم اما وقتي مسائل داره به سمت بهتري پيش ميره انگار يه نوع مخالفتي با سلامت ايران داريم و مخالفت مي‌کنيم.

چکار کنيم که احمدي نژاد مانند ديگري رئيس جمهور نشود؟

از محسنات دولت آقاي احمدي نژاد تنبل پروري بود که به معني حمايت از مظلومان است، که مي‌گويند مظلوم خودش يک ظالم است زيرا ظلم را مي‌بيند و کاري نمي‌کند. حتي همين کلمه من هم کلي جبهه منفي ايجاد مي‌کند، در حاليکه اگر بي‌انصاف نباشيد متوجه مي‌شويد منظور من از هم معنی دانستن "حمایت از مظلومان" با "تنبل پروری"   ناديده گرفتن فقر نيست، بلکه حتي بارها در قرآن هم آمده: «آيا آنان که مي‌دانند با آنان که نمي‌دانند برابرند؟» پس چطور توقع داريم يک شبه ره صد ساله برويم، درحالیکه راه دانایی و دانش بدست آوردن و پخته شدن طولانی است؟ چطور انسانهاي توانمند و پولدار اينقدر با ديد منفي در رسانه‌ها پردازش مي‌شوند؟ انسانی که دارای دانش و توانمندی است کل کلمات من را در يک جمله خلاصه مي‌کند و زندگيش هم خيلي ازمن جلوتر است پس رفاه و ارامش حقش است.

مي‌گفتند احمدي نژاد روزي بيست ساعت کار مي‌کند، بهتر نبود روزي هشت ساعت مي‌‌خوابيد تا ذهنش براي برداشتن اين بار سنگين آماده‌تر باشد؟ خود ما هم وقتي خوابمان اندازه است بهتر فکر ميکنيم و راه‌حلهاي بهتري براي زندگي داريم.

مي‌گفتند احمدي نژاد ساده زيست است، ساده زيستي يعني چه؟ آيا ساده زيست نبودن يعني اهل تجملات و بريز و بپاش بودن و اهل اصراف بودن؟ آيا ساده زيست نبودن يعني نديدن فقر؟

ساده زيست بودن يعني چه؟ پول تنها يک مسئله سمبليک است و بس. کسي که پول دارد اما براي خودش خرج نمي کند و مي‌گويد ساده زيست هستم مسلما نميتواند تحمل کند کسي هم پولش را خرج کند و لذت ببرد. در حاليکه روح آدمي به لذت نياز دارد تا بتواند رشد کند و بهبود يابد و ترقي کند و راهها و روشهاي بهتري براي زندگي همگان بيابد.

ما ترجيح مي‌دهيم کسي رئيس جمهورمان شود که نه خود خورد نه کس دهد؟

ستونهاي روانکاوي ام

اين را مي‌گويم چون زمانيکه روانکاوي را شروع کرده بودم در وبلاگها مي‌گشتم و پيدا نمي‌کردم، پس الان مي‌نويسم براي ليلايي که تازه روانکاوي را شروع کرده بود، مطلبي که اين سري در رابطه با روانکاوي نوشتم بي‌شک تامدتها مطلب ارزشمندي باقي خواهد ماند. ميدونم که اين مطلب حالا حالاها خواننده خودش را پيدا نخواهد کرد همانطور که طبيعت هر سال مي‌ميره و زنده ميشه اما کمتر آدمي هست که به طبيعت بره و وجودش را به حظ برسونه. در هر صورت در رابطه با ليلاي گذشته و هر کسي که روانکاوي را تازه شروع مي‌کنه:

تو همراه مني، تو از جاده ي من سفر ميکني پس همسفرم هستي حتي اگر سالهاي سال بعد هم از اين جاده گذر کني، بخاطر همين نوشته اي که در وبلاگم ميگذارم پس تو همراه مني . اين را هم مي‌گويم تا کمي ذوق کنيم: ميگويند اتفاقات در يک لحظه رخ نمي‌دهد بلکه هميشه جريان دارند و فقط زمان باعث ميشود ما به آن نقطه اتفاق برسيم. بنابراين تو هم از قبلها همسفرم بودي و روانکاويت جريان داشته و حالا به آن رسيدي و در حال روانکاوي شدن هستي.

و اما همدردي‌ام يا شايد بهتر است بگويم همراهي‌ام:

گاهي اومدن به اين وبلاگ برام خيلي سخت ميشه. تمام باورها و اعتماد به نفسهاي کاذبم اينجا با بي انصافي تمام شکسته مي‌شه و ريخته ميشه روي زمين. تمام چيزهايي که ساختم تا شايد از خودم فرار کنم را دوباره شکستم تا دوباره به خودم برسم. چون تنها چيزي که نميشه ازش فرار کرد خود انسان هست. البته واقعا هم نميشه همه باورها و اعتماد به نفسهاي کاذب را خراب کرد، بلکه تنها فقط بايد به اندازه‌اي خراب کرد که بتوانيم بيشتر از آن درست کنيم. من اينگونه ساختن را خيلي دوست دارم. لذت ميبرم. يادتون هست آب پوست پرتقال را روي نوک انگشت سبابه‌ مان مي‌زديم و اينقدر نوک انگشتهامون را به شکل بوسه به هم مي‌زديم تا مابين دو انگشتمان يک عالمه تار مانند تار عنکبوت شکل مي‌گرفت؟ در حاليکه اون اول خبري ازتار نبود و يک ماده خيس روي انگشتمان بود، يادتون هست وقتي بافتني‌هاي قبلي را مي‌شکافتيم تا مادرانمان برايمان بالش و ... تهيه کنند، در هنگام شکافتن اين بافتني‌ها يک موج بافتني با هم شکافته ميشد چقدر لذت داشت؟ شايد اصلا اين تجربه را نداريد و ندانيد يک موج بافتني با هم شکافته شدن يعني چي؟ يعني به جاي اينکه يک نخ کاموا را بگيريد و يک رچ يک رچ بشکافيد يک هو با يک حرکت ده رچ ده رچ با هم شکافته مي‌شوند و مثل اينکه رودخانه‌اي روان شده باشد، اين بافت در درون دست شما يک هو باز ميشد، انگار تمام گره‌هاي زندگي باز شده باشند تا شما روي آن گره‌هاي باز شده بالشي بسازيد و جانتان آرام گيرد و به خواب برويد، تمام بيماريهايتان ديگر بخوابند زيرا قدرت بيداري و گره شدن ندارند، تمام رنج‌ها بخوابند وآرامش و توانايي حکمفرما شود که اصلا کلمه حکم کردن در آرامش معني هم ندارد بلکه بايد بگويم آرامش روان شود يا روان آرام شود و روان جريان طبيعي خودش را بيابد. چه کار قشنگي مي‌کرديم، مادر پشم مي‌گرفت و تمام خارهايش را پاک مي‌کرديم بابت هر تشت پشمي که پاک مي‌کرديم جايزه‌اي دريافت مي‌کرديم که مجموع آنها در انتهاي روز يک بستني مي‌شد، چه کار قشنگي را مادرم به ما ياد مي‌داد، مادرم به من ياد مي‌داد براي اينکه بخواهم خواب راحتي داشته باشم بايد تيغ‌ها وخارها را از پشم‌هايي که با آنها محل آرامش و خواب ما را مي‌سازد را پاک کنيم، و حالا در روانکاوي روانمان را از خارها پاک مي‌کنيم، تا شب که با روانمان به خواب مي‌رويم اين خارها به تنمان نرود و با ناراحتي از خواب بلند نشويم و سفري دروني را از دست ندهيم.

اما طي نوشتن همين مطلب داشتم به اين فکر مي‌کردم که نوعي فرار در من ريشه کرده، فرار کردن از خودم، داشتم به خودم مي گفتم چه نيازي هست که اينقدر باورهايت را هر بار خراب کني تا بفهمي زير اين خانه زيبا يک چاهي ارزشمند هست که فعلا بوي نامطبوعي مي‌دهد؟ پاسخ دادم چون وقتي رويش خانه زيبايم را مي‌سازي ديگر آن چاه را فراموش مي‌کنم، مگر مي‌شود چاه را فراموش کرد؟ انگار نوعي وسواس دارم  و اين وسواس به سمت تخريب ميره.

روانکاوي مثل اين ميمونه که تو داخل خانه‌ات هستي و بدون اينکه از اين خانه خارج بشي قراره برخي ستونها اضافه بشند برخي ستونها کم بشند، بايد يه اتاقي تو کل اين خونه باشه که بتواني زندگي معموليت را توي اون اتاق داشته باشي و وقتي از اتاق به اتاقهاي ديگه ميري هم يه اصلاحاتي انجام بدي، يک مسير رفت و برگشتي مثل تمرين يادگيري زبان انگليسي. اينکه اتاقه زندگي را خراب کني معنيش اينه که داري تخريب مي کني.

قسمتي از وجود من با تخريب، غرولند، و با حس بدي خواسته‌هاشون را از من مي‌خواند، با احساس گناه دادن به من، خب اگر خواسته‌هاشون را با روش خودم برطرف کنم ديگه نياز نيست از روشهاي قبلي استفاده کنند، يعني بهرحال من هم ياد ميگيرم چطور به خواسته‌هام برسم اما به روش جديد بفهمم که چي مي‌خوام، به روش جديد بگم که چي‌ مي‌خوام و به روش جديد چيزي را که ميخوامو بدست بيارم . داشتم فکر ميکردم شايد اين چاه بوي بدي نداره اما تا زمانيکه بوي بدي نده بهش رسيدگي نمي‌کنم يعني اين هم روش قبلي بوده، حس بد داشتن از خودم باعث ميشده بلند شم و يه کاري انجام بدم، گاهي بايد پنجره‌اي باز کرد تا گازهاي سمي خارج بشند، نميشه فقط و فقط با خودم حرکت کنم، تا زمانيکه کاملا بزرگ بشم نميشه، گاهي بايد از دنياي خارج هم کمک بگيرم. اصلا خود روانکاوي رفتن هم به همين منظوره که توسط يک نفر در بيرون بشه فرآيند خودشناسي و خودسازي را دروني کرد. اما تمام تمرکز روانکاوي روي دروني کردن کارهاست نه اينکه يک هو دروني بشه بلکه آهسته آهسته و با رفت و برگشت به دنياي روانکاوي و آمدن به دنياي ظاهري(همان چيزي که در رابطه با زندگي در سطح گفتم).

اما ستونهاي زندگي جديد همينها هستند:

- يک قسمتي از خانه و از وجودم بايد صرف زندگي سطحي بشه تا جريان زندگي وارد وجودم بشه، لذتها و خوشيهاي لحظه حال را دريابم،

- در عين حال يک نگاهي اشراف گونه به کل فرآيند زندگي و رفتارهام داشته باشم و در حال تعمير و بازسازي و بهينه سازي و بهبود و در ادامه پيشرفت و ترقي باشه، به معني پيشرفت يافتن و وسيع شدن حسها و لذتها،

- هر بار به اتاق زندگي اضافه ميشه و از تعميرگاه کاسته ميشه اما هميشه قسمتي از اين خانه موتور خانه و تعميرگاه باقي مي‌مانه،

اين همان چارچوب اصلي هست که دارم به سمتش حرکت ميکنم.

قسمتي از عشقي که به طبيعت دارم به اين خاطر بوده و هست که در طبيعت تصوير خودم را در يک آئينه به نام طبيعت و لحظه حال خيلي واضح مشاهده ميکنم، طبيعت راهنماي خوبي هست براي اينکه ببينم کجا هستم و دارم چکار ميکنم خيلي هم الهام دهنده است يا بهتره بگم باز هم آئينه‌ي خوبي هست که با قسمت الهام دهنده‌ام ارتباط برقرار کنم، زمانيکه وجود منسجم ميشه و کل وجود با هم مرتبط مي‌شوند اونوقت هست که ارتباط با الهام‌دهنده‌ها و درک کردن خودم ديگه دروني ميشه همانطور که به شکل واضح درک مي‌کنيم الان پونس در حال رفتن به پا هست يا الان بوي گل در حال استشمام هست.

جاده‌اي به سمت کعبه مقصودي مخروبه

از آنجا که ماهواره ندارم، داشتم در بين بيست کانال تلويزيوني، سيماگردي مي‌کردم که ما بين اونها يک لحظه فيلم مستند «باران بچه‌ها» را ديدم، اما شايد بخاطر اذان مغرب اين فيلم قطع شد، رفتم کارهاي شخصي‌ام را کردم بعد نيم ساعت برگشتم دوباره سيماگردي، دوباره همون صحنه قبلي تکرار شد، بنا بر قضيه «اتفاقات همرفت» وقتي بطور اتفاقي با چيزي دوبار برخورد کردي بهش توجه کن شايد خبري توش باشه، و بله خبري توش بود.

اين فيلم مستند در رابطه با زندگي شوم يک زن بود که با همسر اولش چهار بچه و با همسر دومش پنج بچه داشت که همه اينها بهمراه همسرانش را از دست داده بود و حالا همسر سومش و يک کودک پسر٬ اما همسر سوم هم مي‌ميره و تنها پسرش ازکل زندگيش باقی میماند، اين زن هميشه مي‌گفت «چرا اينقدر من بدبختم». تنها وابستگي اين زن يک پسر بود و تنها منبعي که اين زن احساس ارزشمند بودن ميکرد اين پسر بود، زن تقريبا تمام کارهاي پسرش را انجام ميداد تا احساس ارزشمندي کنه(اين فيلم مستند را داريد از ديدگاه من مي‌بينيد) و همين باعث شده بود پسر رشد طبيعي نکنه و کمي عقب مانده بار بياد. تا زمانيکه پسر بزرگ ميشه و رفتارش خشونت بار و غيرقابل کنترل ميشه و به سمت مادرش حمله مي‌کنه طوريکه مادر مي‌ترسه، پس از بارها و بارها حمله و تهدید به مرگ در آخر مادر پسر را ترک مي‌کنه و پس از مدت کوتاهي خودش هم مي‌ميرد. نميدونم پسره چي شد اما خيلي خيلي بايد زندگي سختي داشته باشه.

مادر و مادرانه زيادي که انجام دادن کارهاي جديد براشون خيلي سخت تر از انجام کارهاي تکراري بوده، آمدند و کارهاي ما را انجام دادند، ما را تنبل و فلج بزرگ کردند، فلجهاي عصباني، اينقدر اين موضوع را در وبلاگم تعريف کردم که ديگه خودمم داره حالم بد ميشه، اما بهرحال نميشه انکارش کرد لااقل در زندگي من خيلي غالب بوده. يک مانع اساسي براي زندگي طبيعي و رشد طبيعي، يک باور: کسي مي‌آيد و کارهاي مرا انجام مي‌دهد. کسي مي‌آيد و خاليهاي مرا پر ميکند.

به خودم گفتم تصور کن خدايي ناکرده مادرت بميرد، امام زماني هم در کار نباشد و خدا هم به قول نيچه مرد، همه را بميران خواهش ميکنم همه را بميران و تو زنده شو، همان خداي درون، امام زمان درون، هر چه که ميخواهي اسمش را بگذار، بگو مرد ترک درون هر چه ميخواهي بگو اما چشمهايت را به سمت هر چه که در بيرون هست ببند و همه را بميران و خودت را زنده کن، نگو: چرا خدا وماد رو ... همه بايد بميرند تا من زنده شوم، چون من آنقدر بزرگ و توانمند نيستم، چون من عشق به فلج و تنبلي پيدا کردم، عشق به حرکت نکردن و گدايي کردن. اينها همه من را عصباني کرده، حق من اين زندگي و اين حسها نيست، آفتابه لگن هفت است اما شام و نهار هيچي، حق من لذت است. لذت را اينهمه سخت نکن. به غريزه‌ام در حد خوردن يک چاي لذت برسان، گرسنه‌ام. لذت را اينهمه سخت نکن، اينکه با تصور «وجود حضور مادر و اعتقاد به خدا و نجات دهنده ای در بیرون از خودم» از حرکت باز ميمانم، خودش يعني دلم نميخواد تغيير کنم، فعلا چاره‌اي بجز صبوري و مدارا کردن با خودم را ندارم، تا زمانيکه کم کم باورم بشود که اين جاده‌اي که زماني به سمت لذت فراوان مي‌رفت اکنون مرا به خرابي و ويرانه هدايت مي‌کند، تا کم کم ببينيم مثل اينکه جاده‌هاي ديگري هم بلد هستم که نزديک‌ترند و لذت بيشتري را به من مي‌دهند، تا دلم بيشتر بخواد تغيير کنم و راههاي تغيير را هموار کنم. تا زمانيکه ديگه جدي جدي بفهمم اين جاده‌اي که زماني زيبا بود و به سمت مقصود ميرفت، خرابه‌اي بيش نيست و به جايي نمي‌برد ما را. 

تبدیل زندگی فلسفی به فلسفی، غریزی

چقدر دوست داشتم راحت‌تر باشم، بدون آرايش، اهل هنر، اهل عشق، بيش از آنچه که به مسائل و تحليل ها تکيه کنم، جاري بشم و جريان داشته باشم. مثل يکي ازدوستانم سارا که به سادگي عروسکي يا يک شيريني توليد ميکند و مطلب ميگذارد و ما را هم در اين شيرينيه زندگي‌اش شريک ميکند. من سارا نيستم و مسلما نمي خواستم باشم که نيستم. من ليلا هستم اما ليلايي که دوست دارد کمي طعم شيرين سادگي و زندگي و آرامش را بيشتر کند. نميخواهم دختر خوبي باشم چون در اين صورت ديگر واقعيت ندارم، ليلا اين است و دوست دارد کمي به سمت شادي و زندگي حرکت کند همين.

گاهي احساس ميکنم براي اينکه فلسفه را سرجايش بنشانم زيادي جان گذاشته ام. همين فلسفه پر رو را.

که هر قدر هم رفتم و شناختمش، هر بار گفت تو هنوز هيچ چيزي از من نميداني، خنديد و تمسخرم کرد و گفت نکنه فکر ميکني فيلسوف هستي؟

تصور ميکنم بهتر است حال فلسفه را بگيرم و بيايم خودم را بپذيرم و بگويم چه اشکالي دارد که ندانم؟

مگر تمام بزرگاني که ميدانستند چه کردند؟ و اصلا آيا آنها ندانسته نداشتند؟ شايد آنها از فلسفه چيزي را ميخواستند اما من ديگر نميخواهم.

اسم وبلاگم را هم تغيير ميدهم تا ديگر فلسفه پررو جاي همه را نگيرد و برود جاي خودش بنشيند.

در زندگي من براي همه جا هست، براي فلسفه، ناداني و حماقت، عشق، گاهي تنفر، آرامش، گاهی خشم و غالبتراز همه اينها زندگــي.

اما فلسفه براي من افتخارآفرين بوده، هميشه افتخارم به اين بود که اولين وبلاگ در هنگام جستجوي کلمه "زندگي فلسفي" در گوگل من هستم. بهتر است کليد طلائي افتخار را تقديم به خود فلسفه کنم و بروم. اما اگر بخواهم راستش را بگويم، بخاطر حس خودکم بيني که داشتم فلسفه عاملي بوده که اين حس را پرکنم، احساس حماقت و ناداني را پرکنم، احساس کم بودن را پر کنم. گاهي اين حس را با پول، گاهي با آرايش و بزکهاي پرستيدني آنقدر تمرکزم را روي اين زيبائيها کور ميکردم که ديگر چشمم حس بده خودکم بيني را نبيند. اما بهترين کار ديدن اين حس و حل کردن آن بوده و هست. ديگر عمر و حوصله ندارم که پاي کور کردن چشم خودم و ديگران بگذارم.

فکر ميکنم بهتره اينجا را رها کنم و يک صفحه جديد براي خودم ايجاد کنم. گاهي به اينجا ميام و گاهي به اونجا ميرم..

البته فعلا نياز به زمان دارم. بهرحال زندگي فلسفي جزئي از من هست و اين کم لطفيه که يک هو حذفش کنم. من هم قصد حذف کردنش را ندارم بلکه ميخوام جا براي کارها و حسهاي ديگه هم باشه و فلسفه حکمفرمائي نکنه. مثل يک صحنه نمايشه، حکم فرمائي هم هر بار براي يک قسمتي از آدم هست، گاهي عقل، گاهي حس، گاهي تجربه، گاهي فلسفه، گاهي کيف و .... هر بار يک قسمتي از وجودم مرا هدايت ميکند و يکي از اين هدايتگران فلسفه هست.

بايد اسم اين مطلب را ميگذاشتم "وداع با زندگي فلسفي"؟ نه من قصد وداع ندارم، قصد تبديل شدن و تغيير کردن را دارم،

بر سر آتش نتوانم که نجوشم

فکر ميکنم دارم کمي در حق فلسفه بي انصافي ميکنم، يک دوره خلأهايي داشتم که از ديدگاه خودم داشت با فلسفه پر ميشد، حالا بهمراه کارهاي ديگه‌اي که کردم کمي تغيير کردم و پخته‌تر و بالغ‌تر شدم، نه اينکه خلآ نداشته باشم اما اون خشم قبلي و اون حس بي ارزشي قبلي ديگه غالب نيستند، خب بهتره به جاي حذف کلمه فلسفي يک کلمه ديگه بهش اضافه کنم، غريزي. دوست دارم کمي غريزي زندگي کنم، کاري که تا حالاشم انجام ميدادم اما حالا دوره تکميلشه. دوره‌ي پر کردنش هست. مثل دوره زندگي فلسفي که فعلا براي ظرفيت من تقريبا پر شده.، انگار که از داخل شکم غريزه به دنيا اومدم، و در داخل رحم فلسفه بودم، حالا لايه فلسفه را پاره کردم و به آغوش غريزه اومدم. خودم هم نميدونم اما بهرحال ميفهمم چه خبر شده. فعلا نیازی به فهمیدنش ندارم.

دو مطلب

مطلب اول:   مرد ترک

اين چند روز آخر رفته بوديم اردبيل، با خانمي که تو يکي از روستاهاي اردبيل زندگي ميکرد صحبت کردم، به ياد يکي دو سال پيش که به روستايي در گرگان سفر کرده بودم و کارهاي اونها خيلي زياد بودم ازاين خانم سئوال کردم: کارهاتون خيلي زياده؟ گفت: به مردهاست ديگه، کارهامون را مردها انجام ميدند ما کارهاي خونه را انجام ميديم.

اين مردهاي ترک بايد خيلي با غيرت، زرنگ و سازنده باشند. فکر ميکنم دو تا دليل وجود داشته باشه که اينقدر پشت سر ترکها حرف ميزنند: يکي اينکه مرد ترک غريزي زندگي ميکنه، کاري به موانع منطقي نداره و فقط به اين فکر ميکنه که بايد کارش را انجام بده . دوم اينکه فارسهاي تنبل به اين ترکهاي زرنگ حسادت ميکنند. با خودم تصميم گرفتم اين مرد ترک درونم را بيدار کنم.

 

مطلب دوم: پشيماني

اگر کاري را از روي دل انجام بدهيم، پشيمان مي‌شويم، چون گاهي اشتباهه. البته عقل و منطق ميگه اشتباهه.

اگر کاري را از روي منطق انجام بدهيم، هم کيف نکرديم هم چند ساله ديگه که عقل رشد کرد فکر ميکنيم اشتباه کرديم و کار بهتري ميتوانستيم انجام بديم.

شايد بهتر باشه گاهي يک قدم فراتر از عقل و البته يک قدم و نه دورتر گام برداريم، لااقل اينطوري مي‌فهميم چي ميخواهيم و چي نمي‌خواهيم.

ویروس دیکتاتوری، ویروس مرگ

شاید برای شما هم اتفاق افتاده باشد:

یک دیکتاتور در وجود من هست که خیلی هم مقدس تشریف دارند٬ دیکتاتور فلسفی تحلیلی٬ همه چیز را حتی عشق را میاد تحلیل میکنه دیگه کیف و ذوقهایی که خیلی ساده تولید می شند را از آدم میگیره٬ اما همین حالا که در محضر شما هستم وکیل فلسفی ام قد علم کرد و منو یاد دوران دیکتاتوری عشقم انداخت٬ خب بی ربط هم نمیگه٬ معلومه مشکله دیکتاتوریه وجودم یک مریضی یه مستقل از فلسفه٬ تحلیل٬ ذوق و کیف هست.

یک حلقه بیمار هست که همدیگه را تولید می کنند٬ وقتی تنبل میشم فقط مجبورم برای اصلاح خودم دیکتاتور بشم٬ وقتی دیکتاتور میشم خیلی از توانائیهام نادیده گرفته میشه و ذوقهام از بین میره و افسرده میشم٬ وقتی افسرده میشم دیگه ذوق و انگیزه کاری را ندارم و تنبل میشم.

اما نوعی از دیدگاهها هست که زندگی منو دیکتاتوری کرده٬ این نوع دیکتاتوری که باعث فلج فکری من شده نوعی خشم وحشتناک تو وجودم تولید کرده٬ خشمی که میتوانه هر چیزی را از بین ببره. یک حلقه ای که دست به دست هم دادند تا همه چیز را به سمت نیروی مرگ هدایت کنند.

یکی از این درختهای جنگله دیکتاتوری این باور هست: کارهایی که از روی ذوق انجام میدی لزوما مفید نیست٬ یا باید درس بخونی یا تحقیق ارائه بدی یا کارهای خونه رو بکنی تا مفید باشی. مثل یک ویروس بسیار قوی هست که هدفش از بین بردنه ذوق و لذته. وقتی هم برای مدتی به خودم مجوز میدم و میرم سراغ کیف و لذتم٬ بعد که تمام شد گروه دیکتاتوری منو به دادگاهشون میبرند و کاملا توجیه ام می کنند که لذت وقت هدر دادنه. و اشاره به حفره ای در درونم میکنند همان حفره ای که براتون نوشتم "دایره ای شبیه شل سیلور استاین اما توخالی" و به من میگند که تو پوچ و بی ارزشی و اگر میخوای ارزشمند بشی باید کارهای سخت را انجام بدی.

تجربه عشق تاوان زیادی برام داشت اما همیشه میگم که ارزشش را داشت٬ لذت بردن از عشق و لذت بردن از فلسفه واقعا جدای از ویروس دیکتاتوری هست. ویروس مرگ و کشتن لذت.