آمریکا

یک) اولین خاطره پررنگی که ازش دارم: دوران کودکیم در جنوب تهران زندگی میکردیم٬ برخلاف آنچه که در مساجد و تلویزیون مرگ برآمریکا می شنیدیم و امام خمینی هم فرموده بودند آمریکا هیچ غلطی نمیتواند بکند٬ یه بار روی دیوار سر کوچه مون که مشرف به خیابون اصلی بود ترکیب کلمه فارسی انگلیسی دیدم از خواهرم پرسیدم یو اس آ یعنی چی؟ گفت یعنی آمریکا٬ نوشته بود آمریکا دوستت دارم.

و من خیلی تعجب کردم٬ یک هو اینهمه تضاد روحم را فشار داد: بلاخره آمریکا دوسته یا دشمن؟ مهم آمریکا نبود٬ مهم تضادی بود میان گفته رهبرم و مردمم و این روحم را فشار داد.

دو) بچه که بودم یه بار این مکالمه را مابین خودم داشتم:

- اگر تمام جهانی که دارم می بینم دروغ باشه چی؟

- نمیشه که٬ چون وقتی چیزی را می بینی میتوانی لمسش کنی.

-خب همانطور که میشه اشتباه دید میشه اشتباه هم لمس کرد٬ یعنی لامسه و چشم دارند دروغ میگند وبا هم دست به یکی کردند که دروغ بگند. حتی گوش و هر حسی که داری جهانی که می بینی را بهت اشتباهی معرفی کنه و جهان واقعا همینی نباشه که می بینی مثلا بهشت باشه یا جهنم باشه اما تو با همه حواست اون را این شکلی ببینی.

- نمیدونم اما فکر کنم بلاخره یه روزی میشه فهمید همش اشتباه باشه.

-شایدم بشه شایدم نشه اما بهرحال این احتمال وجود داره که کل جهان را یه شکل دیگه دیده باشیم که خوده جهان نیست.

سه) سینمای جهان دست آمریکاست بنابراین تقریبا چشم جهان اونجاست٬ نیروهای متفکر به آمریکا مهاجرت می کنند٬ پس تقریبا فکر جهان اونجاست و ... .

چهار) ده روز پیش در یاهو عکس یک پیرمرد عرب را گذاشته بود با یک دختر بسیار جوان سر سفره عقد. مثل سیاستهای دیگه شون هدفشون این بود که نشان بدند عربها کثیف هستند.

پنج) شاید در پی.ام.سی مستند زندگیه مرد ثروتمند ایرانی در آمریکا آقای بیژن پاکزاد رادیده باشید که همسر بیست ساله و مانکنش را معرفی کرد و خیلی هم باکلاس و زیبا روی پای این زن وسط اون بهشت یک گربه ملوس نشسته بود و داشت گربه اش را نوازش میکرد.

هدف خاصی نداشتم٬ شاید فقط معرفی یک نوع تضاد بود٬ که دوربین که دست آمریکاست اگر تو بغلش باشی آدم باکلاس و خوبی هستی٬ اما اگر ثروتمند باشی و تو گروهش نباشی کثیف هستی. بیشتر دارم اشاره میکنم که ناچارا مجبوریم با چشممون جهان را ببینیم اماگاهی به چشم شک کنیم. به آمریکا به بلند گوها و ... گاهی شک کنیم. شاید جهان طور دیگریست. شاید عرب کثیف نیست و آمریکا تمیز نیست بلکه هردو ترکیبی هستند از خوبی و بدی.

 

 درآخر این پیام را از هموطنمون آقای بیژن پاکزاد میگذارم خطاب به هموطنان ایرانی که می خواهند مانند بیژن در دریایی از ثروت شنا کنند:

اول باید لیاقت وشایستگی حفظ ، نگهداری و احترام گذاشتن به ثروت را در خود ایجاد نمایید.

احمدی نژاده وجودم

يکي از دوستان در يکي از سايتهايي که عضوش هستم، برام نوشته : «مطالب فلسفي نابي داريد، اما همراه فلسفه شما يأس و نااميدي است، بهتر است کتاب سفرهاي چهارگانه ملاصدرا را مطالعه کنيد» من اين کتاب را دانلود کردم، و قراره بخوانم. نميدونم چه زماني مي‌خوانمش؟ گاهي سالهاي طول ميکشه برم يه کتاب را بخوانم، اما فکر ميکنم در کل راست ميگه.

يه بار هم خواهرزادم به من گفت: خاله تو چيزه زيادي بلد نيستي(!) اما از همون چيزهاي کوچيکي که بلدي به دستاوردهاي بزرگي ميرسي، مثلا اگر تو زندگيت پوست تخمه داشته باشي ميتواني ازش هواپيما بسازي(!). اسم اين خواهرزادم "حميد ذوقي" هست، اسمش حميد هست، اما چون تو زندگيش زياد اغراق ميکنه، و زيادي هيجاني و ذوق زده ميشه، بهش مي‌گيم حميد ذوقي، فکر ميکنم حميد ذوقي دوباره اغراق کرده در اينکه چيز زيادي بلد نيستم و هواپيما مي‌سازم، اما در کل منظورش درست بوده و راست گفته. پيچيدگي که تو افکارم هست باعث ميشه يه مسئله ساده را تبديل به يک موضوع پيچيده کنم، يادمه وقتي چيزي را ميدوختم اينقدر گره و رفت و برگشت داشتم که ديگه نميشد اين دوخت را پاره کرد  . از اينکه از چيزهاي بيهوده و بي‌مصرف يک کالايي براي خودم درست کنم لذت ميبردم، اينقدر لذت ميبردم که ديگه کالايي که آماده بود اون لذت را برام نداشت و بدردم نميخورد، به اين شکل شده بود که توسط روشها و ذوقهاي خاصي که داشتم با وجود افکاري کارآ بدرد يک زندگي کارگري ميخوردم. کلا در افکار من يک نوع بي‌انصافي ديده ميشه. بي‌انصافي در حق زندگي و در حق خودم. براي همين هست که گاهي زياده خودشيفته ميشم تا شايد بي‌انصافي را تعديل کنم.

هميشه عاشق حل کردن مسائل سخت رياضي و فيزيک بودم، سر کلاس اولين نفري که اثباتيهاي هفته‌ی بعد را سر کلاس همونجا حل ميکرد من بودم، جالب اينکه نمراتم اطراف چهارده و پانزده مي‌گشت، بهمين شکل هميشه تو زندگي دوست داشتم مسائل سخت را تبديل به مسائل ساده کنم، کوهنوردي در يخ و برف را دوست داشتم، گاهي دوست داشتم برم تو برفها گم بشم، دور تا دورم سفيدي برف باشه و در يک خلأ قرار بگيرم، اينکه «حالا چي ميشه؟» انگار ناخودآگاهانه خودم را به چالش مي‌کشيدم تا به زور زنده بمونم و دوباره مسئله سخت را تبديل به مسئله ساده کنم. چه حسي داريد وقتي گشت ارشاد شما را مي‌گيره؟ چه حسي داريد وقتي رئیس تان به شما زور می گوید و انکار و دروغ تحویل تان میدهد؟ من همون حس را دارم وقتي اين روشها و باورها مي‌آيند و رياست وجودم را به عهده مي‌گيرند، چيزي که فهميدم اينه که اولين حرف را قدرت ميزنه، براي اينکه بتوانم رئیس متحجره وجودم را از بالاي بلندگویش به پائين بيارم، مجبورم باهاش حرف بزنم، همانطور که چهار سال جناح چپ رئیس جمهور میشوند و چهار سال جناح راست سیاسی، و امکان داره دوباره چهار سال احمدي نژاد ماننده ديگري بالا بره، تو زندگيه من هم افکاري بر من حاکم هستند که روز به روز (نه چهار سال به چهار سال) تغيير ميکنند. همانطور که رفسنجاني تبديل به خاتمي و تبديل به روحاني شد، افکار من هم تغيير ميکنند، بهتر يا بدترش را نميدونم، چون اکثرا داريم فکر ميکنيم که بهتر ميشيم، اما در پشت صحنه این جناح های چپ و راست وجودم یک نیروی مآیوس کننده همواره جریان داشته که ضعیف و ضعیف تر شده اما هست٬ مثل یک درخت بسیار تنومندی که در حال خشک شدنه.

فيلم بيوولف/ خشم مردان و زنان

انيميشن "بيوولف"از روی شخصيتهاو بازيگران هنرمند و معروفي چون آنجلينا جولي،ری وینستون، آنتونی هاپکینز و... ساخته شده. بطور خلاصه يه ستون بندي را از فيلم بيوولف براي کساني که نديدنش ميگذارم تا بتوانم يه تحليلي ارائه بدم:

آنجلينا زني افسانه ايست که در دريا زندگي ميکند، او تنها از طريق هم خوابي با انسان ميتواند بچه دار بشود، اما کسي که با او ميخوابد، خاصيت مردانگي‌اش را از دست مي‌دهد و تا ابد اخته ميشود، بچه‌هاي آنجلينا مرداني بدون آلت تناسلي هستند، که گاهي بسيار خشمگين شده و به شهر انسانها حمله ميبرند، پادشاه اين شهر که قبلا با آنجلينا خوابيده بچه ندارد بنابراين يکي از قدرتمندان شهر را به نام «بيوولف» جانشين خود ميکند. بيوولف هم در ادامه با آنجلينا ميخوابد و مردانگي اش را از دست ميدهد.

 

آنجلينا سمبلي از زني است که تصور ميکند، چون آلت ندارد انساني ناقص است، بنابراين با حيله و نيرنگ مرد را به دامش مي‌اندازد تا بتواند از او پسري بزايد که آلت که سمبل قدرت است را دارد.

اما او به شکلي ناخودآگاهانه باز هم بچه هايي مي‌زايد که آلت ندارند، با اینحال هر بار امیدوار است که بچه ی بعدی آلت مردانه داشته باشند اما چنین نمی شود. البته اين تصور که انسان کامل وجود دارد در کل يک توهم است،

در اين انيميشن، آنجلينا بسيار خشمگين است که چرا قدرت در گرو مردان است(به شکل سمبليک همان آلت) و فريب دادن مردان هم نشانه‌ي خشم اين زن است.

زندگي کردن با اين زنان به اين ختم مي‌شود که مرد قبول کند آن قدرت را ندارد و اخته شود، اگر در زندگي اين زنان دقت کنيد به مرد بسيار سرکوفت مي‌زنند و او را جلوي بچه‌هايشان تحقير مي‌کنند، زيرا اين زنان از اينکه مردشان قدرت تام نيست عصباني هستند، مرد در این انیمیشن سمبل قدرت را از دست میدهد و اخته میشود زيرا اصلا در ابتدا هم آن قدرت يک توهم بوده و حالا که با اين زن همبستر شده به توهمش و نقاط ضعفش پي مي‌برد، از طرفي بچه‌هاي آنجلينا يک مردنمايي است که سمبل مردانگي را ندارد، بهمين خاطر این مرد هم بسيار خشمگين است، که چرا ديگران آن قدرت را دارند اما من ندارم، يعني توهم و حباب سر جايش است که "انسان کامل و قدرت تام وجود دارد" براي همين اين مردان عصباني هستند و احساس حقارت و کم بودن دارند، براي همين به راحتي عصباني مي‌شوند، و ديگران را تحقير مي‌کنند. شخصيت "هالک شگفت انگيز" هم اشاره به همين موضوع خشم مردان داشت البته مقداري هم اشاره به عقده‌ي اديپ(خشم پدر نسبت به پسر و بالعکس).

حباب یا نقطه ای از گیاه

دو تا موضوع هست که شايد دوميه جذابتر باشه براي همين اول اينو ميگم:

يک تصوري جديدا سراغم اومده که حسي از قدرت و ترس به من ميده، تصور کنيد داخل يک دريا هستيد نميدونيد تا کجا بايد شنا کنيد تا به خشکي برسيد، اما ذهن شما توانايي اين را داره که ارتفاع بگيره تا ببينه اين دريا کي و کجا تمام ميشه، براي همين ارتفاع مي‌گيريد و تقريبا اوج مي‌گيريد هر قدر و هر قدر و هر قدر که ميتوانيد بالا ميريد، هيچ انتهايي وجود نداره. يه مازوخيسمي دارم که گاهي اوقات براي اينکه بيشتر بترسم، وقتي دارم اوج ميگيرم يهو پشتم ميخوره به درياي ديگه‌اي، طوريکه انگار دور تا دورم درياست و من وسط يک حباب هستم. الان يادم اومد من دقيقا اين تصوير را ده سال پيش کشيدم، و حتي متنم را گم کردم،‌ قشنگ يادمه اين شکلي بود:

اون حباب خالي من بودم، اون قسمت خاکستري شنهاي کف دريا و قسمت آبي دريا بود و بالاش هم که جديدا اضافه کردم دنياي جديد بود، اون زمان من خودم را داخل شن تصور کردم و ميگفتم اين حباب خودآگاهه و اون دريا ناخودآگاه جمعي، هر قدر روزنه مابين حباب و دريا بزرگتر باشه، رفتار بالغانه‌تر، فهم بيشتر، درک وسيع‌تر و خلاصه همه چي بهتره. اما جالب بود که اينسري خودم را حبابي داخل آب تصور کردم. انگار گياهي از زير شنها به سطح آب رشد کرده باشه. اين زندگي خيلي شبيه زندگي گياهه، شايد در يکي از ابعاد وجوديمون بطور همزمان گياه باشيم؟ خب وقتي ناخودآگاه انسان به ناخودآگاه جمعي متصل باشه،‌ چيزه عجيبي هم نيست.

موضوع دوم را نميگم، آخه اين متن واقعا در حال نوشتن خودبخود شکل گرفت و جالب شد و اون يکي اينقدر هم جالبتر از اين نبود. شايد تو پست بعدي.

برده های عصیانگر

شب جمعه دوستانم را دعوت کردم خونه‌ تا دور هم يکي از شبهاي زندگيمون را خاطره دار کنيم. بعد از پذيرايي اوليه و آهنگ و رقص و شام وقت رسيد به صحبتها، صحبتها از صداي بسيار بسيار زيباي يکي از دوستانم که برامون آواز خوند شروع شد، اينکه چنين سبک و هنري نزد دوستم نهايتا در همين محافل زنانه اجرا مي‌شه و مي‌ميره، هنري که مي‌ميره باعث بحث ما شد. گاهي فکر ميکنم اگر صداي خواننده‌هاي زن و مرد و صداي موسيقي که از گذشته براي ما باقي مانده موجود نبود چه نعمت بزرگي را نداشتيم و الان هم متاسفانه داريم نعمتهاي بزرگي را از دست مي‌ديم. بحث از همين جا شروع شد و به مردها رسيد، به اينکه چقدر خودخواهند، چقدر کم تربيت شدند و ...، اولش خواستم با بچه ها مخالفت کنم و بگم همه مردها اينطور نيستند، خواستم بهشون بگم اينقدر دنبال ايراد گرفتن و غرزدن نباشيم، خواستم بگم اينقدر در گره‌هاي اجتماعي خودمون را مشغول نکنيم، اما ديدم،‌ بله همه مردها اينطور نيستند اما چه جاي انکاره، بحث ما يک عده کوچک از مردهاي باشعور و اجتماعي و پر از درک نيست، بلکه عده غالب اجتماع ما هست، با خودم فکر کردم چرا بايد سرمايه‌اي مثل دوستم که با خواندنش به اوج ميرم و حظ مي‌کنم از بين بره؟ تا کي و تا کي بايد اين مقنعه رو روي سرم تحمل کنم؟ چرا منکه براي جام جهاني اينهمه خوشحالي کردم نبايد برم استاديوم؟ البته من يکبار ديگه هم بگم اصلا علاقه‌اي به فوتبال ندارم از يک طرف ديگه من هم ميدونم با مقنعه‌اي که روي سر من هست تو ايران راحت‌تر زندگي مي‌کنم، من هم ميدونم اگر با تاپ و دامن بيرون نمي‌رم(که البته نمي‌توانم هم برم) خودم راحت‌ترم چون مزاحم ندارم، تو همين جشن جام جهاني که شادي مي‌کرديم در کنار شعور بالاي همه هموطنهام که ديگه زن بودن من يادشون رفته بود و داشتند شادي مي‌کردند با اين حال يکي دو تا تيکه هم شنيدم، وقتي کار به رقص کشيد اعلام کردم لطفا فرهنگ ايراني رو نشون بديد، چون از نگاهها فهميدم الان لااقل يک آدم بي‌شعوري شايد به اين فکر کنه نزديک شه و از تماس با من حظي ببره، که البته بيش از سي ثانيه هم نتوانستم برقصم.اما هدف من اينه که من حق انتخاب استاديوم رفتن را ندارم،‌من حق انتخاب پوشش لباسم را ندارم.

در کل ميخوام بگم من ميدونم که متاسفانه در ايران «حجاب باعث مصونيت است» اما ميخوام بگم همين طرز فکر ماست که باعث شده به جاي اينکه دزدها را بگيريم دزدگيرها را و دوربينها رو و اينهمه رمز و قفل را زياد کنيم.

ميدونيد سيستم ارباب و برده را چه کساني تبديل به زندگي کنونيه ما کردند؟ اگر برده‌هاي عصيانگر نبودند به احتمال زياد الان ما برده بوديم نه يک انسان تقريبا آزاد (لااقل آزادتر از برده).

ميدونيد برده‌هاي عصيانگر واقعا راهي بجز عصيان نداشتند؟ و من راهي بجز نوشتن ندارم؟

ميدونيد مسلما در بين برده‌هاي عصيانگر افراد بسيار باهوشي وجود داشتند که زمينه رشد هوش و خلاقيتشان نبود و در واقع به کل بشريت ظلم شد نه فقط به برده‌ها؟ ميدونيد افرادي که الان با صنعت و اکتشاف و خلق و ... باعث شدند زندگي انساني بسيار بهتر و باکيفيت‌تر از قبل بشه مديون برده‌هايي هستند که عصيان کردند؟ ميدونيد برده‌هاي عصيانگر حتي به اربابها هم لطف کردند که حالا از قابليت همه انسانها استفاده ميشه نه فقط اربابها بلکه همه انسانها؟

ميدونيد اگر زني مثل من حقوقش را ميگه و ميفهمه و دردش مياد و خيلي هم دردش مياد چه لطفي براي کل جهان هستيم؟

زني مثل من که جسارت ميکنه بگه من برده نيستم، من دارايي نيستم، من داراي شعور هستم، زني که پيه نگاهها و حرفها و عواقب بد را به دوش مي‌کشه، البته من هيچ وقت بخاطر اينکه برده نباشم، نمي‌ميرم، بنابراين اينقدر هم خشمگين نمي‌شم که بخوام عصيان کنم و بميرم، يعني از نظر من اول از همه حق با زندگيه بعد با خواسته‌هاي ديگه‌ام. ترجيح ميدم زنده باشم درحاليکه ميدونم برده نيستم راههايي براي بهتر زندگي کردن و گرفتن حقوقم پيدا کنم(که نادانها و ترسوها بهش مي‌گند مکر و فريب) اما در ظاهر برده باشم و هر روز اين مقنعه و لباسهايي را تحمل کنم که پوشش زيبايي وجودم هستند، زيبايي که در حال زوال هست و به زودي رو به زشتي مي‌ياره.

ایران پوست انداخت

دوستان خیلی دوست داشتم متن را کوتاه بنویسم اما واقعا حیف بود اگر مثالها و کل مطلب را نمی آوردم.

زماني فکر مي‌کردم زندگي فقيرانه خيلي رنج آور و سخت هست. الان هم نمي‌گویم سخت نيست، اما فکر ميکنم تغيير دادن عادتها و لذتهاي قبلي‌مان خيلي خيلي سخت‌تراز فقير بودن است، يعني اگر به ما پول و دانش بدهند و بگويند حالا زندگيت را بساز، اين سازندگي و تغيير رويه دادن مسلما سخت تر از زندگي کردن فقيرانه ای است که قبلا داشتیم.  در واقع با زندگي فقيرانه، «فکر» و «لذت» فقير مي‌شوند و حالا چطور ميشود اين عقل و حس را وارد جريان زندگي عادي بکنيم؟

الان مي‌فهمم که عادت کردن به زندگي فقيرانه آن را براي آدم عادي مي‌کند، در عين حال يک احساس نارضايتي از اين وضعيت هم در انسان ايجاد ميشود. يعني دو حس متضاد، يکي حس خوب نسبت به همان شرايط يکي احساس نارضايتي.

انگار به شرايط قبلي فقط عادت نکرديم بلکه دوستش داريم، چون کليه تحولات زندگي‌مان، زيبايي دوره نوجواني، خاطرات خنده‌دار، جشنها و ... در ايران قبلي شکل گرفته، مفهوم عشق و لذت و ... به آن شکل قبلي جا افتاده.

حالا چطور کسي که يک عمر از بهترين روزهاي زندگيش را و يک عمر از روزهاي شکل گرفتنش را در دوران انقلاب و جنگ گرم و جنگ سرد و ... گذرانده ميتوانه زندگي بجز اين خلق کند؟ البته امکان دارد که ایران پوست بیاندازد زیرا بهرحال از انقلاب و جنگ زمان زیادی گذشته و ديگر تکرار زندگيهاي قبلي واقعا خسته کننده شده، اما دنياي جدیدی که روبروي دختري به نام ايران قرار دارد هرچند که مي‌تواند برايش رضايت و زندگي به همراه بياورد اما نوعي پوست انداختن است و به اندازه پوست انداختن سخت و دردآور.

مادرم يک مثالي مي‌زد که پادشاهي عاشق يک کولي مي‌شود، اما اين معشوقه لب به غذا نمي‌زده، يکبار پادشاه کسي را اجير مي‌کند که بفهمد چرا او غذا نمي‌خورد و چطور است که تا حالا زنده مانده، و مي‌بينند که اين کولي وقتي همه از روي ميز غذا مي‌روند در تنهايي غذاهايي را که به روي ميز‌مانده از اشخاص فرضي گدايي مي‌کند و در حاليکه دستش را به حالت گدايي گرفته مي‌گويد: «شاه باجي خانم يه ذره غذا بده».

حال پادشاه آسمانها عاشق ایران شده و ثروتهای عظیمی چون نفت٬ آب و هوای مناسب جهت کشت و صادرات انواع پسته٬ میوه ها٬ گذشته مناسب٬ زیباییهای بسیار برای جذب توریسم و نیروی انسانی کارآمد و تفکرهای بسیار دارد٬ اما دینش عربی٬ الگوی خانه ساختنش غربی٬ افتخار کردنش همان تیپهای غربی است٬ فخر فروختنش با اجناس و تجملاته ساخته ی غرب است انگار همه افتخار و لذت و حتی خدایش را از جهان گدایی میکند.

بهرحال برای پوست انداختن ایران باید تک تک ما پوست بیاندازیم٬ و درد شکنجه آورش را تحمل کنیم یعنی درد گدا بودن و به ثروت رسیدن٬ هر چند که بارها هم رسیدیم و خوشی زیردل ما را زد و دوباره زندگیه آشنای فقیر قبلی را برای خودمان ساختیم. منظور من از گدایی و فقر تنها درآمد نیست همچنین منظورم از ثروت تنها پول نیست که ثروت همان پول+خودباوری+ لذت بردن و دانستن و قبول کردن روشهای لذت بردن+ افزایش دانایی+ اجتماعی بودن و ... است.

ورود به جام جهانی

سلام. من در رابطه با فوتبال و میزان توانایی ایران برای ورود به جام جهانی اطلاعی ندارم. تنها بازی که تو زندگیم دیدم بازی ایران و استرالیا بود.اون هم بخاطر این بود که باید میرفتم کلاس و پدرم گفت صبر کنم تا بازی تمام شه منرو میرسونه. من هم نشستم با بابا بازی را دیدم. آخی بیچاره بابا٬ نه پسری داشت که باهاش همراه شه نه دختراش اهل فوتبال بودند٬ تنهایی ذوق میکرد٬ من خیلی نمی فهمیدم بابا چرا اینقدر خوشحال میشه؟ وقتی اومدیم بیرون تو راه همه برف پاک کنهاي ماشينشون را بالا داده بودند و چراغهاشون روشن بود و بوق مي‌زدند. من از اين صحنه خيلي لذت بردم و تازه فهميدم جام جهاني بايد خيلي مهم باشه. بابا من رو تا نيم راه رسوند و مابقي را خودم رفتم که حدود سه ساعت تو راه بودم نه راه برگشت داشتم نه رفت! وقتي رسيدم و مطمئن شدم (!) کلاس تشکيل نميشه. رامو گرفتم و از وسط جمعيتي که د رحال رقص و شادي بودند برگشتم. من فقط از شادي هموطنام خوشحال بودم اما حتي به مخيله‌ام هم خطور نميکرد که من هم ميتوانم با اونها شادي کنم٬ اينقدر محتاط بارآورده شده بودم که فکر ميکردم همين که در اين شلوغي به من آسيبي وارد نشه خوبه انگار بيشتر از شادي و زندگي منتظر آسيب بودم. يادمه تو راه برگشت که شيشه اتوبوس پائين بود خلاصه آرزوم برآورده شد و يه پسر مقنعه من را گرفت و اينقدر کشيد که کم مونده بود سرم هم کنده بشه هيچي بلاخره از دستش خلاص شدم و شيشه را بستم. چه طنزيه که وسط اينهمه شادي و شلوغي بي تفاوت و در حال نظاره فقط کار خودت را بکني. انگار هيچ وقت نميتوانستم لايه والدم را بشکنم و کودکم را رها کنم.

در هر صورت من فکر ميکنم ما امروز وارد جام جهاني ميشيم. تا حالا هيچ کدام از پيش‌بيني هام را نگفتم اميدوارم اين سري که ميگم ضايع نشم. از جمله پيش‌بيني‌هاي من تو دوران شهرداري احمدي‌نژاد، رئيس جمهور شدنش بود، البته اون زمان خودم هم متعجب بودم که چرا اينها بايد يک آدم غيرروحاني را بعنوان رئيس‌جمهوري بيارند روي کار؟ الان به جوابم رسيدم.

اما اگر ايران وارد جام جهاني بشه دوباره خوشحاليه اتحاد مليش چندبرابر ميشه، در هر صورت امروز فکر کنم دوباره بريزيم بيرون و شادي کنيم.

 

{{ خوشبختانه پیش بینی ام درست دراومد. دیروز رفتیم بیرون و حسابی جیغ زدیم و هورا کشیدیم و ایران ایران گفتیم. اولش نمیدونستیم مامور دیدیم باید تبریک بگیم یا بترسیم اما یکی از نیروهای پلیس به من لبخند زد منم بهش تبریک گفتم فهمیدم کاری به ما ندارند و اومدند تا جلوی خطر را بگیرند. وقتی از دور میدونها رد میشدیم به همه و پلیسها تبریک می گفتیم. اما خوشحالیه ایران در سطح کلان بلاتکلیف بود. گاهی شبیه استادیوم میشد گاهی شبیه عروسیها میرقصیدیم. برای خودش تعریف بخصوصی نداشت که مثلا یه جایی اگر شبیه اون را ببینیم بگیم خوشحالیه خیابونی(مثل استادیوم که من الان توانستم مثال بزنم و برای خودش تعریف داره). نگاهها بهم آشنا نبود. وقتی بهم نگاه می کردیم نمی دونستیم باید خشک و غریبه بودنه دیروز را تو خیابونها بیاد بیاریم یا با خوشحالی با نگاهمون بهم بگیم "دیدی بردیم" شاید اینها بخاطر اینه که یا ما زیاد اجتماعی نیستیم یا زیاد فکرهای آشنا و بهم نزدیک نداریم شاید بخاطر این باشه که تشکیل گروه در ایران سخته. یه خجالتی و خشکی دیده میشد که گاهی وقتی یکی خجالت را کنار می گذاشت و خوشحالی میکرد برخی هم میتوانستند از اون خشکی در بیاند و شادی کنند و برخی دیگر فقط نظاره میکردند. به برخی دخترها که نگاه می کردم به هم می خندیدیم و هورا می کشیدیم برخی دیگر نگاهی مبهم داشتند که معنی آن را نمی فهمیدم که ناراحت است یا شاد؟ حتی خودم که تقریبا همیشه مجلس گرم کن هستم و دیروز با شیطنت زیاد اینقدر دو انگشت پیروزیم را بالا برده بودم و رقصیده بودیم و از شیشه ماشین بیرون نشستیم و هورا می کشیدیم و به همه دست تکان می دادیم هم مثل قبلنها از این همه شادی ارضاء نشدم اما یادمه چند سال پیشها که عروسی میرفتیم و دنبال ماشین عروس دور دور میکردیم من واقعا از شادی و خوشحالیم ارضاء میشدم. از چیزهایی که مینویسم میفهمم یک توقفی در من برای ایجاد و خلق شادیهایی که راضیم میکنه ایجاد شده. انگار رشد جدید میخواد به زور خودش را شبیه دنیای قبلی کنه برای همین مجبور شدم شادی را متوقف کنم تا انرژی به سمت اضمحلال بره. این نوشته و این آگاهی برام خیلی لازم بود. 

http://anaj.ir/news/pages/40158

 

http://fararu.com/fa/news/153532/%D8%AC%D8%B4%D9%86-%D8%B5%D8%B9%D9%88%D8%AF-%D8%AA%DB%8C%D9%85-%D9%85%D9%84%DB%8C-%D8%A8%D9%87-%D8%AC%D8%A7%D9%85-%D8%AC%D9%87%D8%A7%D9%86%DB%8C-%D8%B4%D8%A7%D8%AF%DB%8C-%D9%85%D8%B1%D8%AF%D9%85-%D8%AF%D8%B1-%D8%AE%DB%8C%D8%A7%D8%A8%D8%A7%D9%86%E2%80%8C%D9%87%D8%A7-%D8%B4%D9%87%D8%B1-%D8%A8%D9%87-%D8%B4%D9%87%D8%B1-%D8%A8%D8%A7-%D8%AC%D8%B4%D9%86-%D9%BE%DB%8C%D8%B1%D9%88%D8%B2%DB%8C-%DA%86%D9%87%D8%B1%D9%87-%D8%B4%D9%86%D8%A7%D8%AE%D8%AA%D9%87-%D8%B4%D8%AF%D9%87-%D8%AF%D8%B1-%D8%A7%D8%B9%D8%AA%D8%B1%D8%A7%D8%B6-%D8%A2%D8%A8%E2%80%8C%D9%87%D8%A7%DB%8C-%D8%A2%D9%84%D9%88%D8%AF%D9%87-%D9%88

 

http://gizmiz.com/happy-people-after-the-national-football-teams-in-world-cup/

}}

اتحاد دوباره ایران مبارک

سلام. دوباره قرار است اندیشمندان در راس قرار بگیرند. امیدوارم در این جریان٬ این گروه مشکلات و نواقص قبلی مملکت داری شان را برطرف کرده باشند.

البته آقای دکتر روحانی اعلام کردند که اعتدالگرا هستند هم دست گروه چپ را میگیرند و هم دست گروه راست. اما بهرحال ایشان به پشتیبانی آقای خاتمی و آقای رفسنجانی به راس قدرت رسیدند و مسلما کابینه دولتشان متشکل از اصلاح طلبان است. امیدوارم حیطه گسترش فکری اصلاح طلبان وسعت پیدا کرده باشد و به جای اعمال قدرت و راه انداختن بازی قدرت از ریشه ها شروع کنند و وحدت را میان ایرانیان گسترش بدهند. میوه ای که از وحدت به بار می نشیند آنقدر ارزشمند هست که بخواهیم هر قشری را بپذیریم.

برای آبادی ایران باید به مشکلات اصلی روحی ایران آگاه شویم. بدلیل ریشه قوی که سیستم ارباب و رعیتی٬ و صفر و یکی٬ و برنده و بازنده بودن و بدنبال غول چراغ جادو بودن در افکار ما ایرانیها دارد٬ بیماریهای متعددی گرفته ایم که مهمترین آن عقده خود کم بینی است. به دلیل مشکل خودکم بینی است که درصدد هستیم بگوئیم من خوبم تو بد٬ من برنده ام تو بازنده و ... در حالیکه برای رشد ایران اگر یکدل شویم و راه همراهی را پیدا کنیم در واقع تمام ما برنده ایم و بازیهای متعددی وجوددارند که برای آنها نیاز به بازنده نیست.

برخلاف آنچه که در مورد مردان پررنگ جمهوری اسلامی ایران فکر میکنیم باید بگویم راه حل در تعویض آنها نیست بلکه اشراف به مشکل اصلی است که در تک تک افراد ایران نهفته است. این تفکر که یکی می آید: مذهبیون میگویند امام زمان(عج) می آید و مسائل ما را حل میکند و مدرنها منتظر چیزی شبیه به آمریکا هستند که بیاید و مشکلات را حل کند! بهرحال با تمام سختی خودمان تنها راه حل هستیم.

http://arjanews.mihanblog.com/post/1809

http://www.bloggard.ir/tag/%D8%B4%D8%A7%D8%AF%D9%8A-%D9%85%D8%B1%D8%AF%D9%85-%D9%BE%D8%B3-%D9%BE%D9%8A%D8%B1%D9%88%D8%B2%D9%8A-%D8%B1%D9%88%D8%AD%D8%A7%D9%86%D9%8A-%D8%AA%D8%B5%D8%A7%D9%88%D9%8A%D8%B1-%D8%A8%D9%88%D9%8A%D8%B1/

 

http://www.footballebartar.ir/%D8%B9%DA%A9%D8%B3-%D9%87%D8%A7%DB%8C%DB%8C-%D8%A7%D8%B2-%D8%AC%D8%B4%D9%86-%D9%88-%D8%B4%D8%A7%D8%AF%DB%8C-%D9%85%D8%B1%D8%AF%D9%85-%D9%88-%D9%87%D9%88%D8%A7%D8%AF%D8%A7%D8%B1%D8%A7%D9%86-%D8%AD/

http://khabareghtesadi.com/fa/news/13877/%D9%87%D9%88%D8%A7%D8%AF%D8%A7%D8%B1%D8%A7%D9%86-%D8%AD%D8%B3%D9%86-%D8%B1%D9%88%D8%AD%D8%A7%D9%86%DB%8C-%D9%BE%DB%8C%D8%B1%D9%88%D8%B2%DB%8C-%D8%AE%D9%88%D8%AF-%D8%B1%D8%A7-%D8%AF%D8%B1-%D8%AA%D9%87%D8%B1%D8%A7%D9%86-%D8%AC%D8%B4%D9%86-%DA%AF%D8%B1%D9%81%D8%AA%D9%86%D8%AF-%DA%AF%D8%B2%D8%A7%D8%B1%D8%B4-%D8%AA%D8%B5%D9%88%DB%8C%D8%B1%DB%8C

یک روانکاوی دیگر از خودم(ترکیب مرگ و زندگی)

من دوست دارم حالم از خودم بهم بخوره؟ انگار اين حالت براي من عاديه. براي اين حالت بارها و بارها جايزه گرفتم و لذت بردم. اما حالا ديگه واقعا خسته شدم. ديگه بسه. ديگه دلم زندگي ميخواد دلم روزهاي قشنگ حرکت و روان بودن را ميخواد. مثل دو تا چشم هستم داخل يک جسم که داره فلجم را مي‌بينه. واي که چقدر دردناکه. انگار بارها اين چشم به آگاهي رسيده بوده و فلجم را ديده بوده اما چون قدرت تحملش را نداشتم دوباره به خواب رفتم، تا اينکه کم کم اينقدر بزرگ شدم که بتوانم فلجم را ببينم و دردش را تحمل کنم. اما ترجيح ميدم بزرگتر بشم من درد را دوست ندارم، ترجيح ميدم در ريشه‌هام برم و براي فلجم کاري کنم. بله من قبلا عادت کرده بودم تا زمانيکه حسابي دردم نياد حرکتي به سمت زندگي انجام ندم براي همين وقتي نياز داشتم زندگي بيشتري رو وارد خودم کنم مجبور بودم درد بيشتري را حس کنم. توليد مرگم به همين مقصود بود. يعني توليد فلج و مرگ ميکردم که بتوانم به اندازه مورد نيازم درد داشته باشم. يعني توليد مرگ بيش از حد تعادل بود. براي همين مرگ کم کم غلبه کرد و تبديل به فلج و بيماري تنبلي و آفت و ... شد. در جهاني طبيعي مرگ هم بايد به اندازه خودش وجود داشته باشه زندگي هم همينطور، يعني ترکيب خاصي از مرگ و زندگي لازم داريم تا بتوانيم طبيعي زندگي کنيم و رشد کنيم، مثل ترکيب ترمز و گاز در رانندگي، حالا اگر ماشين خراب شده باشه و براي حرکت کردن طوري موتور کار کنه که نياز باشه زيادي ترمز بزنيم نتيجه‌اش اينه که يا حرکت نمي‌کنيم يا پس‌رفت مي‌کنيم يا با هزينه خيلي زياد و آسيب زدن به قسمتهاي مختلف ماشين ميتوانيم حرکت کنيم، ماشين کم کم مستهلک ميشه و يه روز با مرگ ظاهري از اين دنيا ميره. البته بيخودي هم نبوده که توليد مرگ در وجود من زياد بوده، يه زماني توليد مرگ براي من کاربرد مثبتي داشته اما حالا ديگه کاربردش منفيه. مثلا تصور کنيد در سراشيبي هستيد، براي کنترل ماشين مجبوريد زيادتر از حالتي که سربالايي رانندگي مي‌کنيد از ترمز استفاده کنيد، بعد از مدتي زيادي که درسراشيبي رانندگي ميکنيد عادت به ترمز زدن داريد و حالا به سربالايي مي‌رسيد اتفاقا بايد پرگاز و پرتوان(دنده‌هاي پائين ماشين) رانندگي کنيد. موضوع همين‌جاست که موقعيت زندگي من تغيير کرده، قبلا د رخانواده براي اينکه بتوانم کنار ديگران زندگي خوبي داشته باشم ترجيح ميداد به خواسته‌ها و اميال خودم ترمز بزنم يا سرکوبشون کنم، تا مورد قبول ديگران باشم، نياز من به ديگران به اندازه نياز نوزاد به شير مادر بود پس خيلي واجبتر از خواسته‌هاي ديگه‌ام بود اما حالا که ديگه اينهمه نياز ندارم و کم‌کم خيلي از خواسته‌هاي اصلي‌ام را خودم تهيه کردم و نيازم در حد واجب و اساسي نيست ديگه ميتوانم هم به خواسته‌هام ترمز نزنم و به جريان بندازمشون هم از روشهاي جديدم با ديگران رابطه‌اي که لازم دارم را برقرار کنم.

دليل اينکه اين متن را روي وبلاگ گذاشتم، لذتي هست که از غلبه بر حس مرگ دارم. حسهاي بدي که در گذشته دردناک و غيرقابل ديدن بود، طوريکه انکارشون ميکردم را حالا ميتوانم ببينم و انتخابشون کنم يا نکنم. از طرفي چندجنبه‌اي بودن اين متن بود: يکي ترکيب مرگ و زندگي هست که ما توليد مي‌کنيم و از حالت تعادل و طبيعي خارج هست، ديگري معرفي تنبلي و فلج به عنوان شکل ديگري از توليد مرگ بود که البته محصولات زيادي داره مثل افسردگي مثل عصبانيت و خشم زيادي که توسط ترمز زدن و سرکوب کردن زندگي بدست مياد، ديگري لذتي هست که در مقابل ديدن مشکلاتي دارم که قبلا برايم غول بزرگي بودند و هميشه ترجيح ميدادم انکارشون کنم، اما حتي در اين متن نوعي خودزني هم وجود دارد زيرا بهرحال من در اين متن بيش از توانائي من ابتدا ضعفهاي من نمايان مي‌شوند اينکه اين ضعفها را پررنگ مي‌کنم و در پنجره ديدگان ديگران قرار ميدهم که هم حس توانايي را در من بيدار ميکند و هم حس اينکه : توانايي من از طريق اعتراف به ضعفهايم بدست مي‌آيد! نه رشد قوتهايم! بهرحال هر چه که هستم فعلا اين هستم تا زمانيکه بخواهم تغيير کنم.

حفره ی شناور

   o     اين دايره را با تصورتان بزرگ کنيد به اندازه صفحه مانيتور و کمي بزرگتر .

ميتوانيد اين دايره را هر جا که خواستيد بگذاريد اما از ماهيتش خبردار نمي‌شويد. يعني سر و ته ندارد. هر چيزي که درونش مي‌اندازيد ناپديد ميشود. شايد شبيه چاه باشد، سکه، طلا، آشغال و ...مياندازيد شايد از انتهاي اين چاه صدايي بشنويد .هر چيزي درونش ميندازيد. اما تمام چيزهايي که تو اين چاه مي‌اندازيد فقط محو ميشوند و از هويت دایره چيزي به شما نمي‌گويند.

اما اين دايره٬  چاه نيست چون هيچ انتهايي برايش وجود ندارد. شما ازموجوديت اين دايره خبرداريد. ميدانيد چرا؟ چون ميتوانيد تصورش کنيد. پس چنين چيزي در وجودتان هست.

اما جالب اينجاست که سکه اي که درون آن چاه انداختيد از هويت اين دايره خبر ندارد. مگر نه اين است که وقتي سکه را درون چاه بياندازيد، تا انتهاي آن را ميرود و در آخر به شما صدا ميکند و با این صدا در واقع می گوید که «تا آخرش را فهميدم»، اما همین سکه زمانيکه درون اين دايره ميرود هيچ نمي‌گويد. اما ميدانيد يک راز و يک راز و يک راز بزرگ درون همين «هيچ» نهفته است. راز مگو. سکه صدا نمیکند و فهم سکوت میکند و عقل چیزی نمیگوید٬ نه اینکه چیزی نمیفهد بلکه چیزی برای فهمیدن نیست. مثلا زمانیکه موسیقی گوش میکنید٬ چیزی برای فهمیدن نیست یا لااقل گوش دادن و لذت بردن اولویت دارند.

درون همين دايره خالي. چيزي نيست.

شايد بشود  گفت که فقط يک دريچه ارزشمند است. مانند حفره‌ي سياهي داخل چشم، که اتفاقا اگر بسته باشد خطرناک است و حالا که باز است دريچه جهان بي‌انتهاي بيرون را به سمت مغز و حس و درک ما باز ميکند. در واقع سياهي درون چشم دو بي انتها را به هم وصل ميکند. بي انتهاي جهان بيرون و بي انتهاي حس و درک و شعور و عقل درون. از اين سياهي ها و از اين دايره ها زياد يافته ايم اما از ترس و وحشت آنها را قايم کرده ايم. زيرا بوي بد ميدادند بوي حس حقارت، بوي احساس پوچي و بي ارزشي و ... اينقدر اين حسها آزاردهنده بودند که مانع از اتصال بي نهايتها شدند، ثروتمندان درون اين حرفه کرور کرور و کاميون، کاميون طلا و جواهر و ظاهر و مد و فشن و شهرت و قدرت و حتي دانايي ريختند، آنها توسط این کار از احساس پوچي فرار کردند٬ مانند يک ساعت شني که حفره‌ي خالي وسط اين ساعت شنی به نظر توسط شن پر ميشود،  اما وقتي آخرين شن، به پائين افتاد دوباره اين حس شروع به صدا میکند. حسهاي دردناک لزوما دردناک نيستند بلکه يک رمز هستند به سمت ابديت. مثل عضلات فلج که زمانی که از حالت فلج خارج میشوند دردناک هستند.

کاندیدای ریاست جمهوری

سلام دوستان اصلا قصد تحمیل نظر خودم را ندارم. نیتم هم برای شرکت کردن در انتخابات ذره ای حرکت هست٬ به امید این که وضعیت بدتر نشه حتی اگر اسم این امید را حماقت بگذارید از نظر من گاهی حماقت خودش نوعی زندگیه. وقتی معنی اش را درک میکنم هر چی که اسمش باشه برام لذت بخشه.

همانطور که گفتم من منتظر آینده ی خوب برای ایران نیستم بلکه میخوام

 ما بین فلج واقعی و حرکت دردناک٬ لااقل حرکت را انتخاب کنیم.

یک نگاه سطحی به این توضیحات در ویکی پدیا بکنید. تجربیات. تحصیلات و ...

http://fa.wikipedia.org/wiki/%D9%85%D8%AD%D9%85%D8%AF%D8%B1%D8%B6%D8%A7_%D8%B9%D8%A7%D8%B1%D9%81

این هم فیلم تبلیغاتی مربوط به این کاندیدا

http://www.yjc.ir/fa/news/4415770/اولین-فیلم-مستند-تبلیغاتی-محمدرضا-عارف-با-عنوان-در-امتداد-امید-روی-آنتن-رفت-فیلم

و سکانس پایانی فیلم تبلیغاتی

http://www.aparat.com/v/ngJWt

سپاس.

آفت و جنگل

ریشه ها در خاک با یکدیگر صحبت می کردند. بارها جوانه زده بودند اما هر بار بعد از فرصتی کوتاه ملخی و آفتی به جانشان افتاده بود. دیگر چیزی از کل جنگل باقی نمانده بود چه برسد به ریشه های این جوانه ها. یکی از ریشه ها بلند شد و گفت: خصلت من جوانه زدن است. خصلت آفت نابود کردن من.

زمانیکه تصمیم بگیریم دیگر جوانه نزنیم یعنی حقمان٬ «زندگیمان» را به آفت واگذار کردیم.

خوشبختانه در کلیت زندگی روی زمین آنچه برنده بوده جنگل بوده و نه آفت.

هر زمان که تن به سکوت٬ سکون٬ ترس و نا امیدی دادیم یعنی آفت به ما غلبه کرده.

هر چند که قبل از این مرحله باید بفهمیم که اصلا آفت چیست؟

آفت٬ منتظره اتفاق بدتر بودن است٬ زمانیکه ذره ای حق زندگی کردن داریم. خواهش میکنم کمی عاقل باشید و کوته فکری نکنید.هدف من موافق جمهوری اسلامی ایران بودن نیست که این خیلی هدف حاشیه ای است برای این متن٬ هدف من این است که به شکل سمبلیک زمانیکه حق حرف زدن داریم از آن استفاده کنیم. باور کنید تمام انسانها و تمام عزیزانتان که در بستر مرگ افتادند و این زندگی را ترک کردند در آخرین لحظه های عمرشان این کشاکش را با خودشان داشتند که تن به مرگ بدهند یا زندگی را واگذار کنند. کاری که به شکل سمبلیک الان در حال انجام دادنش هستیم٬ در آخرین لحظه های زندگی تکرار خواهد شد و شاید ما غلبه کنیم. 

آفت٬ تن به اشتباهات(و آفتهای) دیگران دادن است٬ وقتی که شاید به اشتباه خود پی برده باشند.

آفت٬ فرصت ندادن به یکدیگر است. فرصت ندادن به خودمان است.

من قبول دارم که ایران آفت دارد٬ ایران بستر مناسبی برای رشد کردن نیست٬ اما ریشه هایی که فهمیدند باید چطور در این سختی زندگی کنند دوباره ایران را به زندگی باز میگردانند و ریشه های مایوس که همیشه منتظرند زندگی را به آفت واگذار میکنند٬ بهترین محل رشد آفت جسد مردگان است.

پس عاقل باش٬ زمانیکه طوفان می آید سرکشی نکن. بلکه سرت را پائین بگیر و فکر کن و ببین کجا میتوانی رشد کنی؟ کجا میتوانی زندگی را ادامه دهی؟ کجا میتوانی اصالت انسانیتت را رشد دهی؟ کجا میتوانی تمام حسهای بدت را حسهای حقارتت را حسهای خشمت را حل کنی و عاشق شوی؟ که خشم راه مرگ توست و عشق راه زندگیست.

رفتار هميشگي ما!!

هر زماني کسي به سر کار آمد چه واقعا لايق بود و چه نالايق، با او مخالفتهاي بسياري کرديم، و زماني که از سر کار رفت، انگار به او عادت کرده باشيم، تازه به محبوبيت مي‌رسد.

کافيست به دوران رياست جمهوري هاي قبلي نگاهي بياندازيد که در دوران آنها چقدر در تاکسي و خيابان و مغازه و محافل عمومي در حال به چالش کشيدن بوديم، و حالا نقطه اميد ما دقيقا همانهايي بودند که موقع صحبت کردن تمام دانشجويان براي او «هو» کشيدند. من نمي‌گويم که او و اوها خوب بودند يا بد؟، دانشجويان دست بزنند يا هو بکشند؟، شايد بعد از او و اوها شرايط بدتر شد که ما راضي به اوها شديم.

اما اگر دختري به نام ايران را روي کوج روانکاوي ببريم بايد از او بپرسيم:‌«چرا هميشه در شرايطي قرار مي‌گيري که ناراضي هستي؟»

دکتر سريع‌القلم در کتاب: «چالش ها و موانع توسعه يافتگي ايران» مي‌گويد:

ايران نياز به گروهها و احزاب دارد، در حاليکه در ايران افراد تمايل به کارهاي فردي دارند تا کارهاي گروهي.

ايرانيها نياز به متخصص دارند در حاليکه اکثرا نقش رهبر را در تيم بازي مي‌کنند.

منظورم اينه که ايران دختري باهوش و تواناست اما نه د انا. و باز هم نه اينکه ايران نادان باشه بلکه بستر دانايي او فلج شده و براي ايجاد اين بستر ايران را بايد به روي تخت کوج روانکاوي ببريم. زيرا سلولهاي بدن اين دختر مدام در حال انتقاد کردن از يکديگر هستند و اتحاد را درک نمي‌کنند که اتحاد آنها يعني ايران که اينهمه جدايي داشتن نتيجه‌اش مانند کشور يوگسلاوي است که متلاشي شد و تبديل به چند کشور شد. اگر هم گاهي زور زدم و گفتم بايد حرفها مذهبي‌هاي متعصب را بشنويم، بايد کمي دمخور آن فشن مبتذل و توخالي بشويم فقط منظورم همين بود که متوجه بشويم که نهالهاي جدا شدن ما در حال رشد کردن هستند براي همين است که اينهه با يکديگر فرق داريم و حرف يکديگر را نمي‌فهميم. برای همین است که به این تفاوتها احترام نمی گذاریم.

در اين انتخابات رأي دهيم؟

زمانيکه پاي خاتمي به ميان آمد، گفتند حتي خاتمي هم کاري براي ايران نميتواند بکند، حالا نامزدهاي انتخاباتي در تلويزيون چنان صحبت مي‌کنند که در جاده‌اي هموار قصد چندطبقه کردن اتوبانها و ... را دارند، انگار نه انگار موجوديت اقتصاد، فرهنگ، سياست و ... کجاست؟  نيت من از نوشتن اين متن به چالش کشيدن سياستمداران نيست، که در برابر قدرتي بالاتر سرم را پائين مي‌آورم به احترام زندگي. و تا به حال هم نديده‌ايد که در اين وبلاگ حرف سياسي زده باشم، اين بار هم همينطور، که فقط از روي ترس نيست، بلکه فايده‌اي هم ندارد. اعتراض بيشتر از راهکار دادن و درست کردن، تنها يک خشم است. اما قصدم از اين نوشته اين است، که

رأي بدهيم، چون زنده‌ايم نه احمق

ما احمق نيستم، يعني توقع نداريم کسي بيايد و با کاموايي که هر چه ديگران تنيدن او پنبه کرد و هر چه او تنيد ديگران پنبه کردند و با اليافي با اينهمه ناهمگوني و گره برايمان لباس گرم زمستان ببافد.

من حتی امیدوارم نیستم رای من هیچ حاصلی بجز افزایش آمار رای دهندگان را داشته باشد. اما نمیتوانم موجودیتم را انکار کنم. همانطور که در جنگلی سراسر آفت٬ هنوز هم تمام ریشه ها تلاش برای رشد کردن دارند. که همين که نيت کنيم، خودمان را اصلاح کنيم و گره‌هاي وجودمان را باز کنيم به کل ايران لطف بزرگي کرده‌ايم. تا زمانيکه سالهاي سال بگذرد و فرد فرد ما روي خودش کار کند و فرهنگ مان که به ابتذال رفته به سلامت برسد. من توقع به اوج رفتن ايران را ندارم. من تنها آرزوي سالم شدن ايران را دارم. آرزوي اينکه تمام مسموميتهايش را درمان کند، به جاي آنکه ايرادهاي ايران را نبينيم اتفاقا بيماريها و ايرادهايش را ببينيم تا تمام غده‌هايش تبديل به چرک بشوند و بيرون بزند،‌و تمام غذاهاي ناسالم را بالا بياورد. و در انتها يک سوپ سالم به او بدهيم يک سوپ سالم به خودمان. تا که سالم شود و بهبود يابد. يک سلام به هم و يک پيام دوستي به تمام افراد متفاوت. يک پذيرش. به آن فشن به ابتذال رفته، به آن مذهبي متعصب، به آن روشنفکر و انديشمند نابالغ و خشمگين، به آن روحاني ساکت، به تمام آنهايي که پيغمبر نيستند و انيشتين نيستند و ... نيستند اما انسان هستند، با تمام ايرادها و نکات مثبتشان. سلام

این نه منم

تا حالا توجه کرده‌ايد گاهي چقدر با آدمي که مي‌شناختيد متفاوت هستيد؟ انگار فلان روز که از خودتان اثري بجا گذاشته‌ايد نفر ديگري بوده، حالا اين اثر ميتواند يک نوشته باشد که وقتي ميخوانيد تعجب ميکنيد، يا يک فيلم ازخودتان گرفته باشيد، يا ... .

قلم و خودکار ابزار خيلي جالبي هستند که ميتوانند اين موضوع را خيلي واضح بيان کنند.

به کره‌ي فلزي يا توپ فلزي روي نوک خودکار توجه کرده‌ايد؟ وقتي فقط خودکار را روي کاغذ فشار بدهيد، يک نقطه آبي رنگ روي صفحه ايجاد ميشود. يک دايره ريز کوچک. مثل خودآگاه ما و آن کره مثل ناخودآگاه ماست. کليت خودآگاه و ناخودآگاهه ما مثل همان توپ فلزي هست، خودآگاه ما همان قسمتي هست که با کاغذ در تماس است، حالا وقتي اين توپ بچرخد، هر بار قسمتي و دايره‌اي از اين توپ روي کاغذ تصوير ميشود. البته ناخودآگاه از اين منظر پيچيده هست که لايه لايه به نظر مي‌آيد يعني چندين توپ در داخل هم.

حالا جوهري که در حال چرخش، در حال حرکت و در حال روان بودن از ما به جا مي‌ماند خيلي مهم و قابل تامل هست. براي اينکه اثري به جا بماند، بايد مانند روان خودتان، شما هم جاري و روان شويد. حرکت جوهري با اين جوهريت وجودي مسلما فرق بايد داشته باشد. حرکت جوهري چرخشهاي توپ فلزي است که در اثر نوشتن و در واقع حرکات دست ايجاد ميشود، و اين حرکات دست هست که اين توپ را لايه لايه ميکند.

شايد بخاطر همين بوده که خداوند به قلم قسم خورده. که ترکيبي از جوهر و حرکات دست و تفکرات پشتش و ...، ‌اينقدر جهان به هم پيوسته و بزرگ و پيچيده بوده و داراي معنا به نظر مي‌آيد که اصلا در واقعيت آنچه که هست معنا ديگر بي‌ارزش است، مثلا وقتي شما لذت مي‌بريد معنا ارزش خودش را از دست ميدهد. در عين حال خنده دار و ساده‌تر از اين حرفهاست. گاهي قصدم صحبت کردن در مورد يک کفش هست اما مطلب خودش بزرگ ميشود و آدمي پشت اين حرفها ميبينم. يک شعور. که انگار خودش دارد حرف ميزند نه «من». انگار من نهايتا اون قلم هستم و او هست که مينويسد. شايد منظور از بداهه گويي همين باشد.

يعني مانع نوشتن او نشدن. يعني روان شدن. يعني محل گذر و تصوير او شدن.

او چيست؟ اين نه منم.

بازی

یه بچه خنگ نشسته بود پشت دستگاه بازی و داشت بازی میکرد و آدمکی که توی مانیتور دیده میشد را به سمتی که میخواست میبرد. جون آدمک بارها و بارها تمام میشد و بارها تو دره میافتاد یا توسط اژدها خورده میشد٬ بچه درد را نمیفهمید اما هر بار که آدمک تصادف میکرد و پدرش در میومد کلی عصبانی میشد و بچه به کارش ادامه میداد.

تصور میکنید این بچه شبیه به چیه؟ میتوانید مابین این بچه و این جمله ارتباط برقرار کنید:

«خدایا فکرمیکنم خسته شدی٬ بگو میخوای چکار کنی تا راهنمائیت کنم.»

تعریف شما از ناخودآگاه چیه؟ تعریف شما از خدا چیه؟

جیمی

بيست و هفت سالم بود که يک آقا ميمون هديه گرفتم، اسمشرو گذاشتم «جيمي» اون 30 سانتي‌متر قد داشت و از نژاد رزوس بود. من حيوانات را در حد نگاه کردن و غذا دادن به اونها دوست داشتم اما از جيمي خوشم نمي‌اومد چون خيلي ازش مي‌ترسيدم. جالب اين بود که جيمي اولش ‌اومد روي پاي من ‌نشست ولي بعد از يکي دو ساعت اون هم از من ‌ترسيد و حتي يکي دو بار منرو گاز گرفت. من براي اينکه زياد خودمرو اذيت نکنم تصميم گرفتم رابطه بهتري با جيمي برقرار کنم براي همين يکبار جيمي رو تو يکي از اتاقهايي بردم که وسيله‌اي توش نبود و منو اون تنها بوديم، بعد از نيم ساعت اعتکافِ من و دويدنهاي جيمي،  جيمي در حال دور زدن و دويدن به من نزديک ‌شد و روي پاهام براي چند ثانيه‌اي ‌نشست و کم کم ترسمون نسبت به هم از بين رفت طوريکه ديگه من به جيمي غذا ميدادم. اون بامزه‌ترين موجودي بود که باهاش روبرو شده بودم، عاشق کشمش بود و اونقدر کشمش تو غبغبش پر مي‌کرد که ميخواست خفه بشه و اونها رو بعدا نشخوار مي‌کرد. بعد از هر حمامي که مي‌شد، منو جيمي حداقل نيم ساعت دنبال‌بازي مي‌کرديم و اين جزء شادترين خاطرات منو جيمي هست، اينقدر مي‌خنديدم که نگو اون خيلي خيلي باهوش بود و اين هوش از توي نگاهش هم معلوم بود انگار با نگاهش با آدم حرف ميزد، جيمي با اخلاقهاي بامزه و تخسش منرو عاشقه خودش کرد الان فيلمهاي جيمي رو که براي هر کسي ميذارم عاشقش ميشه. اما بخاطر شاغل بودنم وقتي ديدم جيمي تنهايي تو خونه اذيت ميشه با موافقت دوستم تصميم گرفتيم جيمي رو به باغ‌وحش پارک ارم هديه بديم تا جيمي کنار هم نژادهاش زن بگيره و زندگيشو ادامه بده ما فکر مي‌کرديم جيمي کنار دوستاش خوشحال‌تر از کناره ماست ولي اين نظر ما بود و ما بي‌رحمانه نظر جيمي رو نخواستيم. بهرحال ما جيمي رو به پارک برديم و اونها يک برگه به مادادند که امضا کنيم که بايد تعهد مي‌داديم  هيچ وقت جيمي رو پس نگيريم و اون ديگه از اموال (نه از خانواده) باغ وحش ارم بود. ما هر چند وقت يک بار به جيمي سر مي‌زديم ولي جيمي خوشحال نبود و وقتي دوستم رو ميديد به انگشتش که از لاي توري آهني به سمت جيمي برده بود مي‌چسبيد و ناآرامي مي‌کرد حتي زمانيکه دوستم را از دور مي‌ديد عکس‌العمل نشون ميداد طوريکه همه تعجب مي‌کردند. سر زدنهاي ما به جيمي به دو سه ماهي يکبار تبديل شد و بعد از شش هفت ماه که ما هر دو به ديدار جيمي رفته بوديم با کمال تعجب اونرو پيدا نکرديم خيلي صداش کرديم ولي اون نبود ما مطمئن شديم که جيمي اونجا نيست چون هم اون ما رو مي‌شناخت هم ما اونرو مي‌شناختيم. بعد از پرس و جو از مسئولين باغ‌وحش متوجه شديم که اونها بعضي از حيوانات رو به کساني که بخواهند ميفروشند. اين امواله اونهاست. هميشه برام سئواله که اونها فکر نکردند ما خودمون ميتونستيم اين کار رو بکنيم و جيمي رو بفروشيم درحاليکه تصميم گرفته بوديم يه زندگي ديگه‌اي رو به اون هديه کنيم.

جيمي يک ميمون زرنگ و گاهي بدجنس بود، گاهی از دستش عصبانی میشدم و دعواش می کردم گاهی از دستش خسته بودم و حوصله اش را نداشتم اما بیشترین چیزی که یادمه لذتهایی بود که از بازی و زندگی کردن با جیمی بردم اون باعث شد بفهمم ما با رفتارهامون ميتونيم با همه بديهامون و همه قهر و آشتی هامون عاشقه همديگه بشيم. اون هم جزئي از خانوادة منه و تو قلبم هميشه زندست حتي الان بعد سالها از دوري اون واقعا ناراحتم اميدوارم که هيچ وقت براي هيچ کسي اينطور نباشه ولي مثله اينکه يکي از اعضاي خانوادت گم شده، در حالي که ميدوني که زندست ولي نميدوني کجاست.

الان به جيميه من که هيچ وقت خوندن بلد نيست ولي تو چشماش ميتونستي دنيايي از فهم و شعور رو ببيني ميخوام بگم جيميه عزيزم هميشه دوست دارم اميدوارم هر خانواده‌اي که ترو قبول کرده با تو خوشرفتاري کنه و تو اونجا خوشحال باشي عزيزم.

نطفه

زمانيکه اسم اين وبلاگ را نطفه گذاشتم، هدفم نقطه شروع بود، نقطه شروعي براي موجوديت خارجي يافتن.

البته انتخاب درستي نبود، شايد هدف نويسنده‌ي فيلنامه‌ي inception هم همين بود، يعني اشاره به نقطه شروع. اما اگر قبل از نقطه‌ي شروع و موجوديت يافتن، ريشه‌هايي اسرار آميز نباشه، نطفه هم ناکام مي‌مونه. و اصلا کجاي دنيا هست که ريشه‌اي نباشه؟

زندگي سطحي يک برش از کل زندگي هست.

وقتي توسط عقل مان به وقايع نگاه مي‌کنيم هيچ وقت عمق اون وقايع درک نميشه، عقل و فکر تنها يک نگاهي سطحي ميتوانه داشته باشه، همانطور که چشم سطح دريا را مي‌بينه و نه عمق دريا را.

بهمين شکل عقل سطح وقايع را درک ميکنه، اما چيزي هست که عقل ديروز را به امروز و فردا وصل ميکنه و شعور ايجاد ميشه. بحث من در رابطه با معجزه‌اي که باعث پيوند ميشه نيست چون باعث ميشه اين بحثم پراکنده‌تر شه.

تفاوت ما با خيلي از حيوانات در همين هست که ميتوانيم تفکرات امروز و ديروز و حالا را بهم پيوند بزنيم و يک شعور کلي ايجاد کنيم، حتي گاهي اين پيوند توسط کتاب و فيلم و ... به نسل قبل و بعد ميرسه و شعور کل را ايجاد ميکنه.

حتي تفاوت شعور خيلي از انسانها با هم در همين پيوند عقل قرار داره که ما بهش مي‌گيم "شعور". اما پيوند عقل مثل عضله‌هاي بدن قابل ضعيف و قوي شدن هستند.

هدفم از شروع اين موضوع اين بود که وقتي خواسته‌اي ريشه و تغذيه کافي نداشته باشه، حتي اگر نطفه‌اش هم شکل بگيره، نميتوانه به موجوديتش ادامه بده. مثلا شما دوست داريد خيلي کارها را انجام بديد، اما بسياري از خواسته‌هاي شما انجام نميشه، در حد خريد يک بستني تا رفتن به مسافرت يا ادامه تحصيلات يا ازدواج يا انجام هر کاره کوچک و بزرگي. يک خواسته بايد تمام موجوديتش را در تمام ابعاد پر کنه تا به وجود برسه. تصور کنيد موجوديت منو شما چقدر ارزشمنده چون توانسته تمام ابعاد را پر کنه. ميتوانست نهايتا يک نطفه ناکام بمونه، يا حتي نطفه‌اي که با تخمک پيوند ميخوره اما بهر دليل مي‌ميره چون تمام ابعاد وجوديش را پر نکرده.

کدام دنياست که بتوانه مثل يک فيلم، خيلي واضح افکار شما را به شما نشان بده، افکارنيمه کاره، خواسته‌هاي نيمه کاره، بخاطر وجود همين دنياي افکار نيمه کاره هست که ميشه «چرت و پرت» گفت، چون حرفهاي پراکنده و بدون سر و ته در اين دنيا وجود دارند، البته قسمتي از اين دنياي افکار نيمه کاره «تخيلات» ماست، و حتي افکار و خواسته‌هاي ضعيف‌تر از چرت و پرت هم وجود دارند که زنده‌اند اما موجوديت خارجي پيدا نکردند.

چند دستاورد

اشتباه کن. زندگی کن:

-  اشتباه کردن بهتر از کاري نکردن هست. چون کاري نکردن مقدمه مردن هست و اشتباه کردن خاصيت زندگي کردن. بهمین شکل آخرین نفر یک گروه بودن بهتر از عضو گروه نبودن است.

حرف درست حتی اگر برنده نبود درست است:

-  اشتباه است برنده و بازنده بودن را مساوی درست و غلط بودن بدانیم. چون شاید حرف درست قدرت انتشار را نداشته باشد و قدرت برنده شدن را نداشته باشد. اما حرف غلط خریدار بیشتری داشته باشد. پس وقتی با کسی بحث کردی از بحث کردنت لذت ببر اما کاری به نتیجه اش نداشته باش. مثل زمانیکه لیله بازی می کردیم مهم نبود کی برنده میشه مهم لذت بازی بود.

اندازه و تاریخ حرفهای درست:

- حرفهای درست تاریخ انقضاء دارند. هر روشی و هر کاری برای یک دوره خاص است. اگر تاریخ انقضاءها را رعایت نکنیم حالمان از همه درست و غلطها بهم میخورد. تازه اندازه استفاده از درست و غلط هم مهم است.

وقتي دردمان مي‌آيد

تو دوره وبلاگ نويسي ام بارها دردم اومد اما نتوانستم که ننويسم، برخي از نوشته هام را براي خودم نگه داشتم. اما شيرينيه جسارت ارائه کردن براي من خوشبختانه قويتر از دردهام بود. درد از اينکه ايراد دارم، اشتباه مي‌نويسم. بعضي از مطالبي که ارائه کردم اصلا نياز به انتشار نداشت، مثلا روانکاوي زنده خودم، عين يک جراحي زنده بود اما گذاشتمش، نبايد مي‌گذاشتم و اشتباه کردم. اما پشت اين اشتباهات و دردها چيزي جريان داشت که برام ارزنده‌تر بود اون هم خودم بودم که جريان داشتم از اينکه خودم را ميديدم حتي وقتي که خيلي زشت بودم لذت ميبردم. شنبه که به فيزيوتراپي رفته بودم يه پيرمرد تو راهروي فيزيوتراپي با لباسهاي بيمارستاني (!) هي قدم رو ميکرد و زنش به من گفت اين تازه از حالت فلج در آمده و خيلي خوشحاله که ميتوانه راه بره، انگاردوره فلجش موقت بوده، البته نبايد فلج را حتي زمانيکه موقتي باشه دست کم بگيريم، يک زنگ خطره. بهرحال ارائه کردن خودم حتي به شکلي اشتباه و کج و کوله مثل از فلج در آمدن بود. مثل فيلم ماتريکس لحظه‌اي که نقش اصلي از خواب بلند ميشه. مثل هر بار که بختک رو سرم مي‌افتاد و احساس خفگي بهم دست ميداد، خيلي وحشتناک بود، من اطراف را ميديدم، دست و پام را تکان ميدادم اما در عالم بيرون هيچ حرکتي روي جسمم انجام نميشد و نميتوانستم تکون بخورم يا اعلام کمک کنم، وقتي از اين حالت بيرون مي‌آمدم انگار کل دنيا را بهم داده بودند.

به بختک ميگند فلج خواب. يکبار که از حالت بختک به بيداري رسيدم اينقدر خوشحال بودم که باورم نميشد واقعا ميتوانم دستهام را تکان بدم، دستم را جلوي چشمهام آوردم و هي انگشتهام را طوريکه انگار پيانو مي‌زنم بارها تکان دادم تا باورم شد ميتوانم.

بايدها و نبايدهاي اشتباه مثل يک نخ طولاني دورم پيچيده بود طوريکه کم کم تبديل به يک پيله داشت ميشد، مثل فرو رفتن تو مرداب هست، وقتي که به آرامي دهنت با مرداب تماس پيدا ميکنه، در همين جريان به آرامي زندگي را در خودم جريان دادم، خواستم و تلاش کردم، خيلي تلاش کردم. بارها خودم را در آئينه ديدم، گاهي اشتباه، گاهي درست، دردم اومد، از خودم بدم اومد، حالم بهم خوردم، قبول نکردم من اين هستم، اما بعدا ديدم که هر چي که هست من اينو ميخوام. ديدمش،‌مثل يک غريبه،‌انگار از اول زندگيم نديده بودمش، باهاش آشنا شدم، تميزش کردم، حالشو خوب کردم، حالا عاشقش هستم. با تمام زيبائيها و زشتيهاش. با تمام افتضاحات و عالي بودنهاش، حتي گاهي غر هم ميزنه اما بهش تسکين ميدم و ازش فرصت ميخوام تا وضعيت را بهتر کنم. وقتي اينها را ميگم ياد قسمتي از يکي از شعرهام مي‌افتم که دو سه سال پيش گفتم:

هر بار بر بالين او     نبوده است جز منه او

هر بار تحمل ميکنم        اميد را پل ميکنم           من قهرمان اين زنم

 (الان شعرم يادم نمياد پيداش ميکنم سري بعد شعرم را ميگذارم روي وبلاگ

گنج یاب

به یک روش خوب رسیدم. یه بار با زنداداشم رفته بودیم بازار مبل یافت آباد٬ بار چهارمی بود که میرفتم خرید مبل (بار سوم رفتم دلاوران) اما چیزی انتخاب نکرده بودم٬ مدلها بد نبودند اما چیزی هم نبود که چنگی به دل من بزنه و واقعا نمیدونستم از بین اینها کدومشون بهتره؟ زنداداشم گاهی مبلی را بهم پیشنهاد میداد که من نظر منفی یا مثبت میدادم٬ تا اینکه به من گفت:

«تو باید نگاه کنی ببینی دوست داری کدوم یکی از اینها تو خونه باشه٬ وقتی از در خونه وارد میشی به خودت میگی: آخیش برم روی مبل بشینم و یه چایی بخورم خستگیم در بره٬ ببین کدومشون احساس خوب بهت میده»٬ و همین حرفش باعث شد من بتوانم مبل را انتخاب کنم.

دیگه به این روش میگم گنج یاب٬ چون میرم مرکز خرید و احساسم را در مقابل کالاها قرار میدم ببینم کدومشون به من احساس خوب میده. انگار حس به صدا در میاد٬ مثل گنج یاب که در مقابل چیزی که فلزی مانند باشه صدا میده.

جمعه رفته بودم عبدل آباد٬ روبروی گوشواره های زیبایی قرار گرفته بودم و به خودم گفتم:

 تصور کن کدوم یکی از اینها روبندازی احساس زنانگی و لوندی بیشتری داری؟

من اصولا انتخابم فلز سفیده نه زرد اما در کمال تعجب یه گوشواره خیلی زیبا رو پسندیدم که هر دو رنگ را داشت اما من رنگ طلایی اش بهم حس خیلی خوبی میداد. وقتی این گوشواره را میندازم واقعا احساس زیبایی میکنم و لذت میبرم. یاده بچگی هام می افتم که لاک میزدم و تصور میکردم چقدر زیبا شدم٬ اگر پاشنه بلند هم می پوشیدم (که اون زمان بهش میگفتیم کفش تق تقی!) که نگو. احساس میکردم عروس شدم و زیبایی و زنانگی داره از وجودم فوران میکنه. خلاصه فعال کردن این حس خوب توسط گوشواره و مبل و ... اینقدر برام لذت بخش بود که دوست داشتم به شما هم انتقالش بدم.

{در حاشیه به یک روش مناسب خرید اشاره میکنم:

عبدل آباد مرکز خرید تو جنوب شهر قرار داره و محیط مناسبی هست برای خرید پارچه خصوصا پرده البته من روش مناسبی برای خرید بهینه پیدا کردم که سالها ازش استفاده میکنم. بهتره برای خرید چیزی خاص به مرکز بازار نرید بلکه به بهترین مکان و زیباترین مکان مخصوص اون کالا برید٬ اون را انتخاب کنید و بعد به مرکز بازار برید و بخریدش اینجوری در انتخاب کردن وقت کمتری نیاز دارید و جنس زیباتری انتخاب می کنید ضمن اینکه در مراکز خرید اصلی وقتتون را با گزینه های نامناسب و زشت هدر نمیدید و با سلیقه های خوب آشنا میشید و با هزینه کمتری خرید میکنید. مثلا هفت تیر برید و فرش زیبا را انتخاب کنید و به مولوی برید و اون فرش را بخرید. البته این برای زمانی هست که خرید شما قطعی و کمی واجب هست(یعنی فقط قصد خرید یک جنس کلی را دارید) و حوصله و انرژی هم دارید.}

روز زن مبارک

اتفاق دیروز باعث شد این متن را بنویسم. دیروز اولین نفر امسال به من روز زن را تبریک گفت. کسی که تاحالا ندیده بودمش و امکان داره دیگه هم نبینمش. یکی از این آدمهای دوست داشتنی روزگار.

داشتم وارد کوچه ای میشدم که سر کوچه یک تاکسی داشت با مسئول آژانس صحبت میکرد و من بوق نزدم که کارش را انجام بده اما دیدم نمیره و عین خیالش نیست یه بوق کمی بلند براش زدم که نشان از این داشت که: چرا وقتی بهت احترام می گذارم بمن احترام نمیذاری. تاکسی رفت و مسئول آژانس با صدای بلند چیزی به من گفت که تصور کردم داره به من اعتراض میکنه. گفتم: آخه نمیرفت. اما اون بهم گفت: خوب کاری کردی. و خندید و گفت: خیلی چاکریم. منم در حالیکه داشتم ازش دور میشدم دستم را به ادای احترام از ماشین  بالا بردم و داد زد: روزت مبارک. و من خیلی کیف کردم و دستم را براش تکون دادم.

هورااااااااا. بعضی وقتها بعضی رفتارها چقدر به آدم می چسبه.

متاسفانه تو فرهنگ ما جاافتاده اگر یه مردی به یک خانم  یا یک زن به یه آقا احترام گذاشت یعنی ازش خوشش اومده.

اگر یک هم جنس یعنی زن به زن یا مرد به مرد احترام گذاشت احتمالا کاسه ای زیر نیم کاسه است

خب با این نوع نگاه فقط مجبوریم دور از ادب و احترام برخورد کنیم. به هم اخم کنیم که مبادا طرف فکر کنه قصد سوءاستفاده داریم یا ازش خوشمون اومده.

موضوع اینه که ما فرهنگمون را با نظر بدبینها هماهنگ می کنیم؟ یا با رفتارمون نظر بدبینها رو هم به مرور زمان تغییر می دیم؟

آشنایی با مادرم و عشق منو تو

روز مادر دوم و حقیقی و روز مادر اول و اصلی همه ما و روز زن را تبریک میگم.

 هفت سال هست که با مادرم آشنا شدم. اینقدر قصه آشنائی ما برام زیباست که مطمئنم پشت پرده روزگارم یک کارگردان داره زندگیمو زنده زنده کارگردانی میکنه. روز اول دیدار من با مادرم اینقدر زیبا بود که وقتی کودک چهار ساله بودم تو خواب دقیقا همین صحنه را دیده بودم!

تصور میکنم ما یک موجوده هزار چشم هستیم بستگی داره کدام چشمها همیشه خواب باشند و کدام چشمها همیشه بیدار. و کدام چشمها در حال بیدار شدن.

زندگی ما در حال کارگردانی است زندگی ما یک فیلم زنده هست که یک کارگردان فلسفی هنری و ... پشتش داره کار میکنه. وقتی چشمهایی در وجودمان باز میشند که میتوانند این کارگردان را ببینند اونوقت میتوانیم کاملا درک کنیم و لمس کنیم و با چشم ببینیم که کارگردان پشت صحنه هست. تصور نکنید کارگردان خداست. کارگردان اتفاقا ناخداست و باز هم تصور نکنید که این ناخدا باید کارش رو اونطوری که شما تصور میکنید انجام بده بلکه این کارگردان کارش رو اونطوری که واقعا ما میخوایم داره انجام میده فقط وسیله ارتباطی ما قطع شده وسیله ای که بتوانیم ببینیم ما همین را میخوایم و اصلا دیدن کجا و خواندن این تیترهایی که من نوشتم کجا؟

خیلی دوست دارم ماجرای این آشنایی را تعریف کنم. شاید یه روز تعریفش کردم. اما میترسم بعضی از چشمهایی که این متن را میخوانند خواب باشند اونوقت نمیتوانند ببینند من دارم چی میگم و دارم چه صحنه زیبایی رو به تصویر میکشم.

مادرم همیشه تنهاست! البته هميشه در آغوش پدرم هست. اما کمتر ميشه که من و بچه‌هاي ديگه‌اش بهش سر بزنيم، نه اينکه اون به ما نيازداشته باشه، بلکه فقط ما به اون نياز داريم، اما نيازهاي ما هميشه مثل بچه‌هاي پرنده‌ها با دهاني باز منتظر غذا هستند و کمتر غذا ميخورند،

کمتر ميشه که نيازهامون را برآورده کنيم چون خيلي از اين نيازها را نمي‌شناسيم

چون هنوز بالغ نيستيم.

اما مادرم هر سال که از پدرم آسمان آبستن میشود، با گرمای عشقشان یعنی آفتابي که در سينه پدرم مي‌درخشد، برفهای دوره آبستنش آب میشود و از سینه های مادرم شیره ی زندگی و حیات هر سال و هر سال جاری میشود برای همین است که عاشق سینه های مادرم و کوهنوردی هستم، تا من هم مانند درختان جانی دوباره بگیرم.

مادرم هر سال به من شیر داده، از زمانیکه به دنیا آمدم حتی یک روز هم نبوده از شیرش نخورم. مادرم هر سال سر عهد و پیمانش هست حتی یک سال هم نبوده که شیره زندگی را جاری نکند. البته شنیده ام که گاهی قحطی آمده زمانیکه مادر و پدرم با هم قهر بودند

شاید عشق منو تو بجز آزار ما چیزی نداشت اما عشق مادر و پدرمان کمتر به قهر کشیده آنها بیشتر با هم آشتی هستند. اینهمه ذوق و شوق دریا و اینهمه موجهایش که شیطنت می کنند گویای عشق آنهاست.

ای کاش منو تو هم اینقدر بالغ بودیم. من در حال بالغ شدن هستم منتظرم و مطمئنم که به تو نزدیکم.

پروانه

این شعر را دیشب گفتم:

نگاهم نکردي،    مرا نديدي،          عطش داشتم،  عطش ترا

براي بدست آوردنت

چه زيبا تراشيده شدم،        نگاهم را غرق زيباترينها کردم،

عطر گلها را ياد گرفتم

چه شاهکاري              زن شدم

باور کردم          خلقت پرشکوه را در اوج

غرق شادي شدم             رقصيدم و     باور کردم

و ديدم که نگاهت غرق من شده بود

معلوم نبود که عاشقم شدي يا از من متنفر

بندهايت را بازکردم       تو و من رها شديم

حالا خودم کافي بودم

وچه شکوهي داشت که همراهم شاهکار بودنش را مي‌ديد و لمس مي‌کرد

 

از پيله‌ام عاقبت بيرون آمدم

پروانه اي شدم       که راز گلها را مي‌شنيد

گل چه معجزه‌ايست

اينرا زنبور هم مي‌داند

اگر راز گل را مي‌دانستي،

مي‌ديدي که نيايش کردن با گل آنقدر معجزه‌آساست

که محصولش، عسل مي‌شود 

گهواره

ديروز طي مصاحبه اي که آقاي "شهرام يزدانپناه" با راديو داشت در پاسخ يکي از شنوندگان که گفته بود "ما انسانهاي بد فضا را هم مثل زمين آلوده ميکنيم" گفت:

"توجه داشته باشيد که اين خود انسانها هستند که دارند توجه ميکنند و مي‌گند حواسمون به زمين باشه و زمين را آلوده نکنيم ، تميز و کثيف کردن تو ذات و موجوديت انسان است "

 و در ادامه زمين را به گهواره تشبيه کردند و گفتند:

" انسان مثل بچه‌اي هست که گهواره خودش را کثيف کرده و دستشويي کرده و مادري هم نداره که تميزش کنه ، اما خودش کمي بزرگتر شده و فهميده که نبايد گهواره را کثيف کنه و حالا داره اون را تميز ميکنه"

ديدگاه آقاي يزدانپناه به زمين بعنوان گهواره و فراتر بردن پاي انسان به سمت فضا و خارج شدن او از گهواره بسيار تصور واقعي و دوست داشتني است. همچنين نگاه طبيعي او به انسان بعنوان کسي که هم کثيف ميکنه هم تميز در مقايسه با آن شنونده اي که از دست انساني که طبيعت را آلوده ميکنه عصباني بود نشاندهنده اين هست که آقاي يزدانپناه مردي بالغ است که در مقابل کودک وجودش خشم ندارد و با نگاهي واقعي با او روبرو ميشود.

  سايت ايشان در پيوند وبلاگها لينک شده.

نعمتی به بزرگی خودتان و به بزرگی حال کردن یا لحظه حال

فاصله شکل گرفتن اندیشه هام تا نوشته هام طولانی نیست. سال اول دبيرستان يک سررسيد با جلدي که دقيقا طرح صدف بود و به رنگ صدف بود کادو گرفتم که مطالبم را در اون مينوشتم و تقريبا تبديل به يک دفترچه شعر شد، اما از آنجا که خودتخريبي فراواني داشتم نمي‌توانستم قبول کنم من هم ميتوانم دست و پا شکسته شعري بگم و خودم را با شاعران معروف گذشته و معاصر مقايسه کردم و دفتر شعرم را پاره کردم و ريختم دور. از نوشته‌هام خجالت مي‌کشيدم، چون دوست داشتم به اونها افتخار کنم اما متاسفانه اونها برام افتخارآفرين نبود، غافل از اينکه اين ذهن توانايي ديدن زيبايي‌ها را نداره، من غفلت داشتم و چشمان ذهنم مانند کساني که ديده چشمشان لوله‌اي است، توانايي ديدن اينهمه گستره‌ي زيبايي را نداشت و فکر ميکرد زيبايي يعني اولين‌ها يعني بهترين‌ها، اما خوشبختانه روزي رسيد که فهميدم که بهترينها چقدر زياد هستند. که بهترين يعني زنده‌ترين، و اصلا بهتريني وجود ندارد. معني به دنبال بهترين بودن چيست؟ معني‌اش اين هست که ما جا نداريم بتوانيم از همه لذت ببريم مجبوريم فقط يکي را انتخاب کنيم و از او لذت ببريم. بطور مثال شما براي لذت بردن از طبيعت نمي‌رويد بهترين تصوير طبيعت و صداي بهترين بلبل و قناري‌ها و صداي بهترين رودخانه ها را گوش کنيد، بلکه براي لذت بردن از طبيعت به آغوش طبيعت مي‌رويد که کوچکترين صداي هر پرنده‌اي، نوازش هر نسيمي در اين طبيعتي که زنده است بهتر از بهترين‌هاي تصوير و صداهاي ضبط شده طبيعت است،  البته آنها هم جاي خود را دارند اما جائي که خورشيد است چرا به چراغي قناعت کنيم؟ بهمين شکل وقتي مي‌نويسيم، وقتي آواز مي‌خوانيم، وقتي مي‌رقصيم همه اينها در عالم زنده و در زمان حال بسيار ارزنده‌تر از گوش دادن به بهترينهاي موسيقي است. البته اگر توانايي خوب آواز خواندن و خوب رقصيدن داشته باشيد که نور در نور است. اما نوراني‌تر از تمام دارايي‌ها ما چه داشتن صداي زيبا، چه کلام زيبا چه ظاهر زيبا، اين است که بتوانيم گيرنده‌هايمان را فعال کنيم، و ديد چشممان را از لوله‌اي به ديد گسترده‌تري برسانيم، زيبائيهاي خود را ببينيم و لذت ببريم. براي شروع لذت بردن از خويشتن، ناچار هستيم بدانيم سپس قدم برداريم. پس حالا من يک استارت به شما ميزنم، اول اينکه بدانيم خنديدن چه نعمت عظيمي براي وجودمان است، و چه زندگي بخش است. دوم اينکه خنده از عقل و از دل مي‌آيد يعني شما جک مي‌شنويد و از عقل مي‌خنديد، و سپس از خنده‌ و صداي خنده‌خودتان گاهي خنده‌تان مي‌گيرد و مداما خنده‌تان بيشتر مي‌شود، اين خنده از دل است. پس همين حالا يا هر زمان که تنها بوديد،‌ بي‌دليل بخنديد، سپس به اين کار مسخره‌تان که شبيه ديوانه‌هاست بخنديد و دوباره بخنديد. اين نوع ديوانگي نعمتي بزرگ و زندگي‌بخش است.

پروانه

همه لحظات زيبا را کنار هم جمع مي‌کنم. چقدر لطيف است احساسي که از اين لحظات دارم، حس لطيفي به لطافت برگ گل. وقتي اين لحظات را کنار هم مي‌گذارم مثل گل رز مي‌شود و هر بار که ياد مي‌کنم گل رز عشوه‌گري مي‌کند و مرا به ياد اين شعر مي‌اندازد:

شب صحبت غنیمت دان که بعد از روزگار ما             بسی گردش کند گردون بسی لیل و نهار آرد

عماری دار لیلی را که مهد ماه در حکم است              خدا را در دل اندازش که بر مجنون گذار آرد

بهار عمر خواه ای دل وگرنه این چمن هر سال          چو نسرین صد گل آرد بار و چون بلبل هزار آرد

خدا را چون دل ریشم قراری بست با زلفت                     بفرما لعل نوشین را که زودش باقرار آرد

در این باغ از خدا خواهد دگر پیرانه سر حافظ                 نشیند بر لب جویی و سروی در کنار آرد

زندگی فلسفی

دوستان سلام.

گاهي در وبلاگهاي دوستان نظر اجتماعي، فلسفي مي‌گذارم اما نه هيچ متن بي‌ربط و حتي کمي بي‌ادبانه. از طرف من و به نام من در هيچ سايتي هيچگونه تبليغ، نظر بي‌ادبانه و ... نيست.

واقعيت من چيزي هست که در دو خط بالا گفتم. حالا اگر تبليغ نابخردانه اي در وبلاگهاي ديگه هست، فقط ميتوانم بابتش کمي ناراحت بشم چون خيلي وقت هست که پذيرفتم اطرافم انسانهايي پر از شعور و ادب و گاهي هم انسانهايي بي‌شعور هستند، گاهي بهره‌مند مي‌شم و گاهي ناراحت. طرف صحبت من کساني هستند که اهل شعور هستند و علاقمند هستند که شعور و آگاهي را در خودشون گسترش بدند، بنابراين نبايد با منطق و عقل اين دوستان نوشته‌هاي من و نظراتي که بعضي آدمهاي ناسالم به نام من مي‌گذارند مربوط به يک نفر (ليلا) باشه.

سرکوبگری یا فاحشگی یا چیز دیگری؟

چرا مينويسم؟ نوشتن تبديل کردن دغدغه‌هاي دروني به آگاهي بيرونيست. بيان کردن است. مثل تفاوت زماني که بچه غذا ميخواهد و گريه ميکند، خوابش مي‌آيد و گريه مي‌کند، مريض است و گريه ميکند، اما زمانيکه بزرگتر شد مي‌گويد غذا ميخواهد، خوابش مي‌آيد و نياز به پزشک دارد، در مرحله بعد خودش به سراغ غذا مي‌رود، خودش مي‌خوابد و خودش به پزشک مي‌رود. اما نوشتن در اينجا طي دوره چند ساله وبلاگ نويسي ام که چند سالی است که همراه با رشدی متفاوت بوده، از گريه کرن تبديل به گفتن خواسته ها شد. نوشتن معني کردن خواهش درونيست. بطور مثال در مطلب قبلي چيزي در مورد ثريا من را آزار ميداد و وقتي که مطلب "مسخ شدگان اژدها" را نوشتم فهميدم که دقيقا همان دو زني که در اين جمع 13 نفره همراه من بودند، دو شخصيت پررنگ وجود من بودند، شخصيت سرکوبگر و شخصيت فاحشه، و چقدر زن بودن براي من وحشتناک است،‌آنقدر که زن بودن به معني فاحشه بودن است و بخاطرش عمري سرکوب کردم و دريچه خروج رودخانه را بستم و اژدهايي در اين مرداب درحال بلعيدن بود. همه گفتند و من احساس کردم که چقدر نازنين و خوبم، چقدر نجيبم، که اگر نجيب نبودم يعني خطرناک بودم، که اگر به حس زنانگي ام اهميت ميدادم و سد بسته‌ي سرکوبگري را خراب ميکردم،  يعني زندگي ديگران را هم خراب ميکردم و اولين نفري که در گوده مردابگونه ی سرکوبگري بلعيده ميشد خودم بودم. همه گفتند خوبي، و من مابين خوب بودن(سرکوبگري) و خطرناک بودن(فاحشگي) انتخاب ديگري نداشتم و انتخاب سومي نبود پس عمري سرکوبگري کردم تا خوب باشم تا بتوانم به خودم حق زندگي بدهم، تا از ثريا بودن به شيدا بودن برسم،(شيدا شخصيت دوم در مسافرت بود شخصيت سرکوبگر و مقابل ثريا). تفاوت شيدا و ثريا در اين است که شيدا تنها به خودش آسيب ميزند اما ثريا هم به خودش و هم به ديگران آسيب ميزند، دنياي شيدا ديگر با دنياي بيرون ارتباط ندارد و ارتباطش با دنياي بيرون قطع شده(مانند مرگ) اما ثريا همان کاري را با دنياي بيرون ميکند که با خودش ميکند يعني آسيب زدن، اما لااقل ارتباطش با دنياي بيرون وصل است. با اين حال ثريا بودن جسارت ميخواست، آنقدر ثريا بودن براي من سخت بود که ترجيح دادم شيدا باشم، تا روزي بتوانم به انتخاب سومي برسم که حق زندگي را هم به من بدهد، هم حق هم‌آغوشي داشته باشم هم حق محترم بودن به اين معني که سادومازوخيسمي در کار نباشد وآسيب به خود يا ديگران نزنم. اما فعلا از عمري شيدا بودن خسته ام، عصبانيم، که البته خستگي و عصبانيت نوعي مقاومت در مقابل سرکوبگر نبودن و ليلا بودن است. چون شيدا نبودن و شخصيت سرکوبگر نداشتن دقيقا به معني ثريا بودن و فاحشه بودن است و اين دو قطب آنقدر قوي تعريف شده‌اند که جايي براي تعریف دیگری نيست، البته اين شرايط که سالها حاکم بود حالا در حال تغییر است، چون ثريا با شيدا دوست هستند (!) در کمال تعجب در عالم بيرون هم ايندو رابطه همزيستي داشتند، دوستي ايندو يعني ترکيب صفر و يکها و ايجاد يک شرايط جديد. از دوستي اينها ترکيب جديدي در ليلا پديدار ميشود، و انتخاب سومي هم وجود دارد. البته تنها ترس از فاحشه بودن نبود که من شخصيت شيدا را انتخاب کردم بلکه نياز نداشتن به مرد، احساس قدرت به من ميداد. که همين حس هم باز هم زايده‌ي سرکوبگري بود، چون زنانگي را مساوي دانستن با ضعيف بودن، و پوچ بودن(مثل مهبل زنانه) و مردانگي را برابر با قدرت داشتن و کليد داشتن خودش همان سرکوبگری است، به این معنی که حالا که من به مرد نياز ندارم يعني نه مرد هستم نه زن يعني هردو هستم و نيازي به مرد ندارم، که گاهي کاربرد داشت اما يک توهمي ساختگي بود. البته همه ما در وجود زن و مرد هستيم اما اين به معني «به عشق نياز نداشتن، به هم آغوشي نياز نداشتن و به لذت بردن نياز نداشتن» نيست.

مسخ شدگان اژدها

يکي از گروههاي دوستام حدودا هفتاد هشتاد نفر هستند که من هيچ وقت همه اونها را نديدم، به نام گروه کوه برام شناخته ميشند که من سعي ميکنم سالي يک تا چند بار با اين دوستان به کوه برم، امسال براي اولين بار به مسافرت سه روزه‌اشون رفتم، جمع مثل قبل بود همه همون رفتارهاي قبلي را داشتند، هدف اصلي «خنده» بود،‌اما مديريتي خوب باعث شده بود هر کس هر کاري که از دستش برميامد انجام ميداد و کسي منتظر ديگري نميشد و همين جمع را کنار هم نگه مي‌داشت، اين جمع حدود 10-15 سالي هست که دوست هم هستند و من هفت سال مي‌شناسمشون، کل گروه به هفتاد تا هشتاد نفر ميرسه. بارها همين گروهي که تقريبا هيچ خلاف شرعي نمي‌کنند را گرفتند حتي يک گروه از بچه‌ها دو روز بازداشتگاه بودند. اما اتفاقي که اين سري افتاد و با هر بار برام متفاوت بود، حضور ثريا(اسم مستعار) بود که قبل ازمن هم در اين جمع بوده اما من نديده بودمش، اين زن تمام تلاش و کيفش به اين بود که پسرها را مسخ خودش کنه، نه براي ايجاد دوستي، نه براي ازدواج، فقط اين کار بهش احساس لذت ميداد، نوعي اعتياد به توجه هر مردي، براي لذت بردن از اين حس، اداي هر چيزي را در مي‌آورد، از رقصهاي قديم ايراني گرفته تا رقص ميله‌اي! که همه اينها را به طنز انجام ميداد که مثلا در حال ادا در آوردن هست، و البته لباسي که خيلي هم پوشيده‌تر از دوتيکه نبود، دختر ديگه‌اي هم اونجا بود که به گفته خودش کاملا عکس ثريا بود، يعني کاملا سرکوبگر اما از نظر من اونها دو روي يک سکه بودند، از نظر سرکوبگر رفتار زنانه داشتن، به معني تقريبا فاحشه بودن هست براي همين ترجيح ميده سرکوبگر باشه. رفتار ثريا غير از به چالش کشيدن خودش، شخصيت تعداد پسرهايي که مسخ اون مي‌شدند را هم به چالش مي‌کشيد. من از رفتار خشن ثريا اذيت مي‌شدم، اما به جبهه مخالف اون نرفتم، چون ثريا را درک مي‌کردم، احساس زنانگي، احساس لذت قدرت را بهمراه داشت البته نه هميشه بلکه زمانيکه شما عصباني و خشن هستي اين خصلت را کاملا در فيلم «بيوولف» در وجود زن قصه به بازيگري «آنجلينا جولي» مي‌بينيم، که با قدرت زنانگي‌اش مردها را مسخ مي‌کرد و از شدت خشمي که نسبت به مردها داشت، با هر بار هم‌خوابي که مردها با او داشتند تا ابد «اخته» ميشدند و مردانگي‌اشون را از دست مي‌دادند، يعني خشم اين زن بخاطر نداشتن مردانگي بوده، و از روي خشم، توسط قدرت زنانه‌اش مردانگي مردها را مي‌بلعيد. چيزي که بارها در همين زندگي عادي توسط زنان متفاوت ديده‌ايم. زناني که فريب دادند و مرداني که زندگيشان را باختند. و تنها اتفاقي که مي‌افتاد اين بود که دايره خشم بزرگتر ميشد، از مرد به زن مي‌رسيد و از زن به مرد. يعني يک آفت در کل بشريت.

زن زيبا و دوست داشتني هست،‌ اگر شعوري نداشته باشيم که به او شعور بدهيم پس مجبوريم اون را ببنديم

با چي؟ با جايزه نجابت در مقابل سرکوبگري، به او مي‌گوييم خودت را سرکوب کن تا در حيطه تملک پدرت قرار بگيري و سپس در حيطه تملک همسرت، و رقيب مادرت نشوي(عقده‌ي الکترا) و رقيب زنان ديگر نشوي، و حالا همه ما به تو جايزه و مدال نجابت را مي‌دهيم

زن خودش را سرکوب مي‌کند، اما حسي غريزي او را به سمت هم‌آغوشي مي‌خواند، اما او به خودش براي سرکوب کردن اين حس جايزه مي‌دهد(رفتار جامعه را با خودش تکرار مي‌کند)، پس مجبور است به خودش هم دروغ بگويد و خودش را طور ديگري تعريف کند، بگويد من نجيب هستم اما عاشق شده‌ام، اما در واقع اين عشق اکثرا عشق به هم‌آغوشيست اما حتي خود زن هم باورش نمي‌شود که بخاطر هم‌آغوشي ازدواج کرده، برخي از آنها که قابليت رشد دارند بعد از يکي دو سال که ولع زنانگي‌شان به حد عادي رسيد، تازه نرمال و طبيعي مي‌شوند و مي‌بينند براي بدست آوردن هم‌آغوشي چه هزينه‌ي زيادي داده‌اند، هزينه‌ي حذف کردن ديگر حقوقشان را، هزينه در نظر نگرفتن خودشان را، هزينه مادر خوب بودن به قيمت زن نبودن، هزينه نجيب بودن به قيمت سهم خود ندانستن هم‌آغوشي، اين زن چه آگاهانه چه ناآگاهانه بسيار خشمگين است طوريکه اين خشم مي‌تواند به خودکشي يا ديگر کشي بيانجامد، دست کم به افسردگي(خودآزاري) يا زخم زبان و تندخويي(ديگرآزاري) ميانجامد، در هر صورت او يک زن در اين جامعه است که يا خودش را آزار ميدهد يا ديگري را و اين جامعه ناسالم است.

مي‌گويد: «من زن بودنم را انکار ميکنم به اين قيمت که مي‌بينم ديگري زن است و من نيستم. ديگري حقم را مي‌گيرد و من جايزه نجيب بودنم را». و اين مسير اينقدر در درونش او را خشمگين کرده که ميتواند به شکل زن قصه در «بيوولف» يا به شکل «ثريا» در بيايد، ميتواند مرد، حقوق مرد و کل بشريت را در خودش ببلعد. اما راه درمان اين بيماري اجتماعی، رشد شعور است، یا زمینه سازی رشد شعور است.