تو دوره وبلاگ نويسي ام بارها دردم اومد اما نتوانستم که ننويسم، برخي از نوشته هام را براي خودم نگه داشتم. اما شيرينيه جسارت ارائه کردن براي من خوشبختانه قويتر از دردهام بود. درد از اينکه ايراد دارم، اشتباه مي‌نويسم. بعضي از مطالبي که ارائه کردم اصلا نياز به انتشار نداشت، مثلا روانکاوي زنده خودم، عين يک جراحي زنده بود اما گذاشتمش، نبايد مي‌گذاشتم و اشتباه کردم. اما پشت اين اشتباهات و دردها چيزي جريان داشت که برام ارزنده‌تر بود اون هم خودم بودم که جريان داشتم از اينکه خودم را ميديدم حتي وقتي که خيلي زشت بودم لذت ميبردم. شنبه که به فيزيوتراپي رفته بودم يه پيرمرد تو راهروي فيزيوتراپي با لباسهاي بيمارستاني (!) هي قدم رو ميکرد و زنش به من گفت اين تازه از حالت فلج در آمده و خيلي خوشحاله که ميتوانه راه بره، انگاردوره فلجش موقت بوده، البته نبايد فلج را حتي زمانيکه موقتي باشه دست کم بگيريم، يک زنگ خطره. بهرحال ارائه کردن خودم حتي به شکلي اشتباه و کج و کوله مثل از فلج در آمدن بود. مثل فيلم ماتريکس لحظه‌اي که نقش اصلي از خواب بلند ميشه. مثل هر بار که بختک رو سرم مي‌افتاد و احساس خفگي بهم دست ميداد، خيلي وحشتناک بود، من اطراف را ميديدم، دست و پام را تکان ميدادم اما در عالم بيرون هيچ حرکتي روي جسمم انجام نميشد و نميتوانستم تکون بخورم يا اعلام کمک کنم، وقتي از اين حالت بيرون مي‌آمدم انگار کل دنيا را بهم داده بودند.

به بختک ميگند فلج خواب. يکبار که از حالت بختک به بيداري رسيدم اينقدر خوشحال بودم که باورم نميشد واقعا ميتوانم دستهام را تکان بدم، دستم را جلوي چشمهام آوردم و هي انگشتهام را طوريکه انگار پيانو مي‌زنم بارها تکان دادم تا باورم شد ميتوانم.

بايدها و نبايدهاي اشتباه مثل يک نخ طولاني دورم پيچيده بود طوريکه کم کم تبديل به يک پيله داشت ميشد، مثل فرو رفتن تو مرداب هست، وقتي که به آرامي دهنت با مرداب تماس پيدا ميکنه، در همين جريان به آرامي زندگي را در خودم جريان دادم، خواستم و تلاش کردم، خيلي تلاش کردم. بارها خودم را در آئينه ديدم، گاهي اشتباه، گاهي درست، دردم اومد، از خودم بدم اومد، حالم بهم خوردم، قبول نکردم من اين هستم، اما بعدا ديدم که هر چي که هست من اينو ميخوام. ديدمش،‌مثل يک غريبه،‌انگار از اول زندگيم نديده بودمش، باهاش آشنا شدم، تميزش کردم، حالشو خوب کردم، حالا عاشقش هستم. با تمام زيبائيها و زشتيهاش. با تمام افتضاحات و عالي بودنهاش، حتي گاهي غر هم ميزنه اما بهش تسکين ميدم و ازش فرصت ميخوام تا وضعيت را بهتر کنم. وقتي اينها را ميگم ياد قسمتي از يکي از شعرهام مي‌افتم که دو سه سال پيش گفتم:

هر بار بر بالين او     نبوده است جز منه او

هر بار تحمل ميکنم        اميد را پل ميکنم           من قهرمان اين زنم

 (الان شعرم يادم نمياد پيداش ميکنم سري بعد شعرم را ميگذارم روي وبلاگ