یه بچه خنگ نشسته بود پشت دستگاه بازی و داشت بازی میکرد و آدمکی که توی مانیتور دیده میشد را به سمتی که میخواست میبرد. جون آدمک بارها و بارها تمام میشد و بارها تو دره میافتاد یا توسط اژدها خورده میشد٬ بچه درد را نمیفهمید اما هر بار که آدمک تصادف میکرد و پدرش در میومد کلی عصبانی میشد و بچه به کارش ادامه میداد.

تصور میکنید این بچه شبیه به چیه؟ میتوانید مابین این بچه و این جمله ارتباط برقرار کنید:

«خدایا فکرمیکنم خسته شدی٬ بگو میخوای چکار کنی تا راهنمائیت کنم.»

تعریف شما از ناخودآگاه چیه؟ تعریف شما از خدا چیه؟