وقتی که عشق می آید
من در کل آدم سختگیری بودم هم به خودم هم دیگران٬ اگر کسی به من خواستگاری معرفی میکرد خیلی بهم برمیخورد٬ تصور میکردم شعورم را نادیده گرفتند٬ فکر میکردم عشق که تو دستهای دیگران نیست٬ عشق یکهو تو دوتا نگاه تولید میشه٬ از طرفی چون فکر میکردم تمام اطرافیانم زندگی که من دنبالش هستم را ندارند پس نمیتوانند کسی را به من معرفی کنند که من را به اون زندگی ایده آل برسونه. زندگی ایده آلی که تو ذهن من بود دست کمی از قصه ها نداشت. اگر بخوام بگم دنبال چه مردي بودم بهتره زياد وقتتون را نگيرم و راحت بگم چيزي که دنبالش بودم واقعيت نداشت و بيشتر شبيه به مردهاي فيلمهاي معروف مثل "رد باتلر" در "برباد رفته" و "بابا لنگ دراز" . البته اينها را آن زمانها نميدانستم اما من دنبال يک showman بودم نه يک موجود واقعي. و از شانس خوبم اين مرد را پيدا کردم. محمد رفتار اجتماعي عالي اي داشت هر جا که باهاش ميرفتم بهش افتخار ميکردم٬ اينقدر دوستش داشتم که وقتي کنارش تو ماشين اون مينشستم انگار پشت لکسوس بودم و وقتي کنارش بودم انگار به بهترين تفريحات و سفرهاي زندگيم رفتم. اون هم مثل من به تحصيل علاقه داشت و خيلي باهوش بود و من به هوشش افتخار ميکردم. چون سه تا خواهر بزرگتر از خودش داشت ميدونست زنها دنبال چه نوع رفتاري هستند و اون رفتار را با من داشت و در انتها اون براي من تبديل به يک بت شده بود يک شومن واقعي. (ادامه در پست بعدی چون میدونم پستم طولانی میشه نمیخوانید
)
سلام خوش اومديد، ليلا هستم، از کودکي عاشق مسائل فلسفي و رقص بودم، ليسانس آمار و فوقليسانس اقتصاد خوندم. از نظر من فلسفه ابزاري هست مانند ماشين که ميتوانه انسان رو تو جادههاي دروني ذهنش و وجودش حرکت بده و باعث شناخت انسان، جهان و ... ميشه، بنابراين شما به حس جديد، زندگي جديد، تفکر جديد و هر چيزي که بخواهيد ميرسيد، اين سفر دروني هيجان انگيز و از همه مهمتر زنده است و زندهگي و رشد ايجاد ميکند. در ضمن این وبلاگ در ادامه وبلاگ قبلی ام ایجاد شده با آدرس http://enteshar.javanblog.com/.