روزگاری بود که تنها دنبال عشق بودم و هیچ چیز دیگه ای برام مهم نبود همین که میتوانستم کسی را دوست داشته باشم برام کافی بود اما چون آدم متفاوتی هستم و خیلی سخت پسند بنابراین عاشق هر کسی هم نمیتوانستم بشم. تا اینکه با محمد آشنا شدم از همون اولش از هم خوشمون اومد عاشق همدیگه شدیم کلی با هم تلپاتی های عالی داشتیم لحظه های طلایی کلی نقاط مشترک٬ اون هم مثل من عاشق بحثهای فلسفی و بیشتر عرفانی٬ عاشق طبیعت٬ موزیک٬ فیلمهای معناگرا و ... .

من در  کل آدم سختگیری بودم هم به خودم هم دیگران٬ اگر کسی به من خواستگاری معرفی میکرد خیلی بهم برمیخورد٬ تصور میکردم شعورم را نادیده گرفتند٬ فکر میکردم عشق که تو دستهای دیگران نیست٬ عشق یکهو تو دوتا نگاه تولید میشه٬ از طرفی چون فکر میکردم تمام اطرافیانم زندگی که من دنبالش هستم را ندارند پس نمیتوانند کسی را به من معرفی کنند که من را به اون زندگی ایده آل برسونه. زندگی ایده آلی که تو ذهن من بود دست کمی از قصه ها نداشت. اگر بخوام بگم دنبال چه مردي بودم بهتره زياد وقتتون را نگيرم و راحت بگم چيزي که دنبالش بودم واقعيت نداشت و بيشتر شبيه به مردهاي فيلمهاي معروف مثل "رد باتلر" در "برباد رفته" و "بابا لنگ دراز" . البته اينها را آن زمانها نميدانستم اما من دنبال يک showman بودم نه يک موجود واقعي. و از شانس خوبم اين مرد را پيدا کردم. محمد رفتار اجتماعي عالي اي داشت هر جا که باهاش ميرفتم بهش افتخار ميکردم٬ اينقدر دوستش داشتم که وقتي کنارش تو ماشين اون مي‌نشستم انگار پشت لکسوس بودم و وقتي کنارش بودم انگار به بهترين تفريحات و سفرهاي زندگيم رفتم. اون هم مثل من به تحصيل علاقه داشت و خيلي باهوش بود و من به هوشش افتخار ميکردم. چون سه تا خواهر بزرگتر از خودش داشت ميدونست زنها دنبال چه نوع رفتاري هستند و اون رفتار را با من داشت و در انتها اون براي من تبديل به يک بت شده بود يک شومن واقعي. (ادامه در پست بعدی چون میدونم پستم طولانی میشه نمیخوانید)