شنبه هم سالروز تولدم هست هم روز دفاع پايان نامه‌ام و اين برام خيلي جالب بود، هر سال نزديک تولدم که ميشه حس خوبي دارم، هر چند که اين حس خيلي وقتها آبان و آذر که ميشد تبديل به حس نااميدي ميشد و ارتش مرگ شايد غلبه ميکرد اما امسال برام خيلي متفاوته، امسال تنها ساليه که يک قدم ارتش زندگي جلوتر افتاده،‌ هر چند که مابين دنياي قبليم و دنياي جديدم کشمکش دارم اما خوشبختانه بهرحال يک قدم زندگي را جلو انداختم و در حال پايداري و بيشتر کردنش دارم تعميرات ميکنم. همه ما شايد ملتي پر از توهم باشيم اما تلاش کردن براي ساختن و تعميرات را خوب بلد هستيم و براش انگيزه داريم. جلوي آئينه‌ي ميز توالتم يک گوسفند بامزه هست که يکي از دوستانم از وجودش آئينه‌ي وجودم کرد اين گوسفند هر روز يک کتاب جلوش بازه، الان يک مدت هست که کتاب «چه کسي پنير مرا دزديده» روبروي اين گوسفند هست هر بار صبح که از خواب بلند ميشم اتفاقي يک صفحه اش را باز ميکنم و جلوش ميگذارم و اينطوري تا شب هر بار که براي آراستگي‌ام جلوي آئينه ميرم کلمات کتاب به چشمم ميخوره، اين کتاب را دو بار خوندم اما ارزش جاري شدن در زندگي را داره:‌ اگر تغيير نکنيد نابود مي‌شويد، هميشه منتظر تغيير کردن زندگيتان باشيد و پنير کهنه را از پنير تازه مشخص کنيد و با اين حال در هزار توي زندگيتان به دنبال پنير تازه(برآورده کردن خواسته ها با کمیت یا کیفیت بیشتر) باشيد.

با خودم فکر کردم اگر تو اين وبلاگ از بدبختيهام ميگفتم که خيلي هم زياد بودند، از بدشانسي‌هايي که به سرم اومده و از ظلمهايي که درحقم شده بود کلي همدرد داشتم،

اما حالا که دارم از تغيير ميگم خيلي همراه ندارم عده‌اي از روي ادب هم صحبتم هستند که ازشون سپاسگزارم.

چيزي که کار ميکنه، خب ميکنه،‌حتي اگر انسان تو مسيرش تنها باشه اين مسيره منه،‌مسيري که داره به سمت جاري شدن خودم حرکت ميکنه و اين يعني زندگي،‌يعني هم صحبتهاي جديد، يعني صداي گنجشکهايي که روي درختهاي جنگلي که قراره رويش پيدا کنه برام آواز ميخوانند.

ديشب خواب خيلي خوبي ديدم، از اينکه براي خودم آرزوهاي خوب دارم خيلي خوشحالم، چون يک قدم مانده به «سکرت يا راز» همون فيلمي که ميگفت براي خودتون چيزهاي خوب بخوايد اينه. وقتي خودت را لايق ميدوني و حق خودت ميدوني که زندگي بهتري داشته باشي وقتي مطمئن ميشي که زندگي که رنج بيشتري نسبت به آرامش و لذتش داره مسلما به سمت مرگ ميره و چيزه جديدي توش نداره و حق تو اين نيست که اينهمه آزار و اذيت بشي، وقتي ميفهمي بخاطر حس گناهي که نسبت به والدينت يا هر کس ديگه‌اي داشتي هست که حس رنج و بدبختي را حق خودت ميدوني٬ اونجاست که ميتواني ماهيتا و موجودتا تغيير کني و تغيير و زندگي بهتر را حق خودت بدوني و تمام هزينه‌هاش را پرداخت کني. وقتي مطمئن بشي که حتي اگر عزيزترينت هم بميره باز هم زندگيت را ميسازي ديگه تو زنده‌ هستي. وقتي براي خودت ميخواني:‌ دوباره مي‌سازمت اگر چه با خشت جان خويش، ستون به سقف تو ميزنم اگرچه با استخوان خويش،

اونوقت هست که نه تنها موانع کارت باعث بازايستادن و حرکت نکردنت نميشه بلکه حتي منتظرشون ميشي(نه به این معنا که کلا منتظر اتفاق بد هستی بلکه به این منظور که غافلگیر نمیشی از دیدن موانع) و رفعشون ميکني تا بتواني زندگيت را بسازي. اينجاست که زندگي جريان پيدا ميکنه و ارزش هزينه‌هاش را هم داره.