سلام دوباره به دوستان عزیز.

یه بار پنج کیلو پرتقال خریدم و ریختم تو جامیوه ای یخچال٬ هر بار که میرفتم پرتقال بردارم زشت ترین و کوچکترین ها را برمیداشتم تا مابقی پرتقالها خوشگلترینها و درشت ترینها باشه تا اینکه جامیوه ای خالی شد و من فکر کردم عین ۵ کیلو پرتقالی که خوردم تو ذهنه خودم زشت ترین و کوچکترین پرتقالها را خوردم. اما اگر ماجرا را برعکس میکردم چی؟ اون ۵کیلو پرتقال ثابت بودند اما بسته به رفتار و دیدگاه من دقیقا میتوانستم بهترین پرتقالها را بخورم یا به انتخابم بدترین پرتقالها رو.

 

گاهی هم فکر میکنم اگر هر کس یک محله میرفت پائین تر خونه میخرید اما زیباترین خانه رامیخرید اونوقت همیشه داشت تو خونه زیبایی زندگی میکرد و خونه زیبا ذهن و فکر زیبا پرورش میده. حالا اگر سازنده های مسکن بیاند و در همه محله ها خانه های زیبا و کارآ بسازند کل شهر زیبا هست فقط هر کس یه محله پائین تر رفته. فکرها زیباتر شده آنهائی هم که وسعشون برای پائین ترین محله تهران نمیرسه لااقل میرند شهرستان خونه زیبا میخرند شاید هم کرایه نشین خونه های زیبا باشند.

 

- رشد کردن تو روانکاوی مثل این هست که عمل جراحی باز بدون بیهوشی داشته باشی. هم ارزشمنده هم گاهی دردآور. ضمن اینکه دو تا کله روی سرت می بینی یکی احمق یکی هوشمند و بسته به قدرتشون تو را هدایت میکنند. هر قدر انرژی بیشتری و غذای بیشتری به حماقت داده باشیم خب قدرتمندتره و هر قدر غذا و انرژی بیشتری به سمت هوشمندیمون داده باشیم خب هوشمند تر عمل میکنیم. اما بهرحال همیشه ترکیبی از این دو را داریم فقط میشه اندازه ترکیب را تغییر داد. در حال رشد کردن هستم و این رشدم را خودم هم احساس میکنم. رشدی همراه با لذت و درد٬ لذتی برای سلامتی و لذتی برای مازوخیسم.