خوشبختانه مدتی هست که چشمان کودکم باز شده٬

تا حالا اطرافتان نوزادی به دنیا آمده که وقتی چشمانش را باز می کند ببینید چه حس لذت بخشی به شما می دهد؟

قبلا فکر میکردم زندگی خیلی خوبی وجود دارد و از اینکه من آن زندگی خوب را نداشتم ناراحت بودم٬ فکر میکردم برخی آدمها هستند که خوشبخت هستند و من خوشبخت نیستم و باز هم ناراحت بودم. همیشه برای بدست آوردن این خوشبختی دست و پا میزدم و هر بار با ناامیدی و خستگی مفرط روبرو میشدم. نمیدانستم تا کجا باید بروم تا به این حس برسم٬

تمام تلاشم را کردم که حس مرگ را به کل از بین ببرم تا حس زندگی یکدست بیرون بیاید ومرا در آغوش بگیرد و بهمین دلیل بیش از آنکه به زندگی بپردازم به مرگ پرداختم.

اما حالا چیزهای جدیدی را درک کرده ام٬ نمیگویم فهمیده ام چون از فهمیدن تا درک کردن فاصله به اندازه ی داغ شدن و پختن است. مزه این درک خیلی شیرین است اما مزه فهم شاید تلخ باشد.

بهرحال درک کردم زندگی ایده آل یک توهم و خیال است٬ زندگی همین هست که همه ما داریم٬ پشت آن ماشین هامر و پورشه٬ پشت آن دانشمند بزرگ٬ پشت آن بزرگترین مقام دنیا نهایتا تسکین دهنده است اما نه خوشبختی.

زندگی همین است٬ اما میشود در وسط همین زندگی٬ کارهایی کرد که زندگی به جریان بیافتد٬ در صورتیکه برای مرگ ارزش قایل باشیم و جایگاهش را حفظ کنیم و نخواهیم به کل مرگ را از بین ببریم٬ و قبول کنیم همه انسانها همین کشاکش حس خوب و بد را دارند که بحرانی ترین دوره ی آن سن ۳۰ تا ۴۵ سالگی است٬ در اینصورت میتوانیم کار کنیم٬ حرکت کنیم٬ میتوانیم لذت ببریم و مشعوف بشویم و تصور کنیم اصلا خوشبخت ترین آدم روی کره زمین ما هستیم٬ زیرا زمین گرد است و هیچ راسی ندارد پس هر انسانی که روی زمین است میتواند روی راس کره زمین باشد و میتواند فرض کند خوشبخت ترین آدم روی کرم زمین است و در عین اینکه میداند خوشبختی تامی وجود ندارد از حسش و زندگی اش لذت ببرد.