یه دختر دایی دارم که اختلاف سنی ما خیلی زیاده و هم سن و سال مادرم هست. من عاشق شخصیتش هستم.

ما الان رفت و امدی نداریم شاید سالی یکبار اونهم نه از سر برنامه همدیگه رو ببینیم.

بچه که بودم خانه ما چهار پنج ایستگاه اتوبوس از خانواده دختردایی و پسرخانه ام(این دو همسر بودند) فاصله داشت٬ میتوانم بگم تقریبا هر هفته یا ما خانه اونها بودیم یا اونها خانه ما٬ ما چهار بچه بودیم و اونها هفت بچه داشتند که سرجمع وقتی به هم میرسیدیم خانه میرفت رو هوا٬ الان وقتی فیلمهای آمریکایی رو می بینم که هفت هشت تا نوجوان برنامه میکنند برای تعطیلات برند مسافرت٬ همان حس بهم دست میده که تو کودکی وقتی میرفتیم خانه دختردایی یا اونها میامدند خانه ما داشتم.

اونقدر عالی و معرکه بود و آنقدر خوش میگذشت که بزرگترین کابوس من که حتی خوابش را میدیدم٬ لحظه خداحافظی بود. خوشبختانه اون زمان به دلیل تعدد فرزندان دست و پای ما باز بود و نه خانه و نه کوچه بلکه کل محله رو هم می آوردیم پائین.

یادمه یکبار که فیلم هیجانی ظهر جمعه را دیدیم چهار یا پنج نفرمون سوار موتور پلاستیکی(از همان موتورهایی که کلش پلاستیک قرمز بود را یادتونه که چرخ واقعی نداشت اما شکلش بود؟) شدیم و از پله های طبقه دوم سرازیر شدیم و فکر کردیم الان مثل اون موتوری که تو فیلم دیدیم "موونگاااا" راحت میریم پائین٬ هیچ وقت یادم نمیره کلی هیجان داشت خصوصا لحظه حرکت و همون لحظه اول که جییییغ کشیدیم بعدش ضربات دیوار و نوک پله و گره خوردنامون به هم بود که کلی درد داشت٬ خصوصا دعوای والدینمون. هنوزم که هنوزه وقتی از خاطراتمون یاد میکنیم کلی میخندیم.

حالا میخوام درمورد شخصیت دختردایی ام بگم٬ برخلاف مادر و پدر من و پسرخاله ام(پدراونها) که خیلی کار به کار ما داشتند٬ دختردایی من با وجود هفت بچه کاری به کار بچه هاش نداشت٬ اگر بچه ها تجدید می شدند یا شاگرد اول میشدند٬ اگرخانه را تمیز میکردند یا آتیش می زدند(که واقعا هم میزدند) رفتارش فرقی نداشت٬ اکثرا خانه اش بوی سوج میداد٬ چون همیشه یک نوزاد در اون خانه بود که کثیف کاری کرده بود و احتمالا شسته نمیشد. اکثرا خانه اش سوسگهای خیلی درشت داشت٬ دست پخت دختردایی من اصلا خوب نبود بجز عدس پلوش٬ اما تو خانه دختردایی ام کیف میکردیم برای اینکه هر وقت چایی می آورد یک سینی پر از چایی بود که دو سه تا در نهایت اضافه میموند یعنی به همه بچه ها هم میرسید٬ ما میتوانستیم از سرلاک و شیرخشک بچه های کوچکتر درملا عام دزدی کنیم بدون واهمه و احساس جنایت٬ و البته با یک احساس پررویی که خیلی به حال دختردایی ام فرقی نداشت٬ وضع مالی اونها خوب نبود اما پسرخاله ام مثل مادرم مدیریت اقتصادی خوبی داشت٬ اما خب اول ماه خانه اونها خیلی خوب بود و آخر ماه کمی خالی٬ حتی یخچالش هم همیشه بوی بدی میداد خصوصا تو زمستان بوی ترشی و سرما و پیاز و... قاطی شده بود.

برخلاف خانه ما که بخاطر دوره نه ماهه تحصیلی٬ فقط تو تابستان تلویزیون روشن میشد در خانه اونها همیشه میشد ازتلویزیون استفاده کرد ضمن اینکه مادرم همیشه با صدای آهنگهای غیرمجاز مشکل داشت اما دختردایی ام میگفت اون رادیو(!!) را روشن کنید ببینیم شهره چی میگه.

وای خدا وقتی فکرش را میکنم میخوام از ته دل کیف کنم و بگم آخییییش مرسی خدا که همچین موجودی را آفریدی.