یادمه وقتی بچه بودم گاهی که قرار بود کسی کاری برام انجام بده که برام خوشحال کننده بود٬ خجالت می کشیدم و نوعی خنده همراه با شکلک درمی آوردم که خجالتم را تسکین بده. یک روز مامانم بهم گفت چرا اینکارو میکنی؟ و معنی اش برای من این بود که نیازی به خجالت نیست.

الان هم طی دوره ای هستم که نیازی به احساس افتضاح بودن نیست. یعنی قبلا برای تغییر کردن نیاز داشتم احساس کنم همه چیز خراب شده و من خیلی افتضاحم٬ در نیتجه برای فرار از این حس افتضاحی کارهای مفیدی انجام میدادم٬ احساس افتضاح بودن باعث میشد انرژی زندگی به کار بیافته و مثل یک سکوی پرتاب بود چون یکهو من مثل یک فنر برای فرار از این همه احساس بد بلند میشدم و کل زندگیم را درست میکردم تا بتوانم از افتضاح بودن و نبودن و به سمت مرگ یا افسردگی رفتن نجات پیدا کنم.

اشکال کار اینجا بود که گاهی نمیشه همه چیز را از بین برد تا یک چیز را درست کرد.

گاهی زندگی اینقدر جان گرفته وریشه دوانده که نمیشه همه چیز را از بین برد تا به احساس افتضاح رسید  که در نتیجه بتوانم حس زندگی را تولید کنم.

گاهی بعضی چیزها درسته و قراره چیزهایی دیگه را درست کنم یا اصلا قراره یه چیزهایی اضافه بشه و من بخاطر اینکه همه چیز افتضاح نبود دیگه نمیتوانستم دیگه احساس افتضاح بودن بکنم.

میگند یکی از بزرگترین مشکلات بشر این هست که نمیدونه چی میخواد.

اولش باهاش مخالف بودم و گفتم نه بابا من میدونم چی میخوام: من میخوام یک کار بزرگ کنم!

و اینقدر هیچ کاری نمیکنم که یه روزی اون کار بزرگ را بکنم. بعد فهمیدم ای بابا اینها نوعی کمال گراییه در واقع سنگ بزرگ نشانه نزدنه و من میخوام کاری نکنم. بعد فهمیدم من اگر بخوام کاری کنم اول باید موجودیت قبلی ام را کنار بگذارم یعنی یک لحظه فکر کنید که من قرار باشه برم بافتنی کنم. اعضای هیات عامل درونی همه مخالفند انگار من قراره کل جهان را تغییر بدم و حالا دارم با بافتنی کردن وقت خودم را هدر میدم. یکی از این اعضا میگه:

چقدر حماقت؟ چقدر بطالت؟ تا کی میخوای کارهای بی ارزش را انجام بدی.

یه نفر هم بعد از کلی سر و صدای بالایی با صدای آروم میگه:

چرا فکر میکنی بافتنی کار بی ارزشی هست؟ اینهمه هنرهای اصیل از کارهای ساده تولید شده. اینکه بی نظیره. حداقل به این شکل بهش نگاه کن که وقتی داری می بافی پیامت به زندگی اینه:

من میدونم خیلی از مسائل حل نشده٬ خیلی مشکلات حل نشده٬ اما اینها باعث نمیشه که جلوی حرکت و زندگی و بافتن و انسجام گرفته بشه٬ زندگی در حال خراب شدن و درست شدن هست٬ همه چیز نسبی هست٬ گاهی شکافتن نشانه خراب کردنه اما گاهی شکافتن نشانه ساختن هست مثل تشکهایی که با کامواهای شکافته شده درست میشه و اینجا قسمتی هست که من دارم درست میکنم و خراب میکنم. من دارم زندگی میکنم. همین